امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 25 تير 1395برچسب:, :: 16:10 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام او که هستی از او نام دارد

مولانا گفت : تو جان بی شرطی /به تله شروط افتاده / همچون خورشید در کسوف

جان بی کیفی شده محبوس کیف                      آفتابی حبس شده عقده انیت حیف

دل ما همچون خورشید است که راه را نشان میدهد برای بودن برای عشق و توفیق اما دچار کسوف شده اگه سایه ها بروند خورشید هنوز پابرجاست

مادرم مرا به دنیا آورد زمانها گذشت اه من از این باتلاق خسته ام هرچه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم تقلایی دیگر برای رهایی مرا بیشتر به داخل کشاند به فریاد آمدم آخر این چه وضعش است ؟ ندا بر آمد :برای اینکه وضعیت همه شما انسانها همین است همه تان برای نبردی بی پایان برای بودن در ترس در تلاشید زندگی تان در ترس استرس التهاب ریشه دوانیده همه عمر در بازی بی پایان -غنی و فقر-خیر و شر- لذت و رنج- هستید مدام دغدغه زندگی و حتی موقعی که خوشحالید ترس از مرگ لذت را از بین برده فقط نگران رنج و لذت خود هستید جویای نیکی هستید اما در آزار دیگری میجویید ای فانیان بی مقدار وضع شما همین است تا وقتی که در تلاش و تکاپوی ناکجاآباد هستید

تقلانکردم با حالت زار گفتم چه کنم؟

-حقیقت را ببین!

- حقیقت چیست؟

-در درون آنرا بجو انقدر نپرس غر نزن فقط ببین ببین ببین ببین ببین در درونت آن را ببین جز درون نیست اگر دیدی آنگاه میفهمی تو از جهان زیست نداری بلکه جهان از درون تو زیست دارد تو الان در این دنیا هستی این جهان را ببین و بپذیر مقاومت نکن آنرا بپذیر بدان که همه چیز خود تو هستی پس پذیرای خود باش و بدان همه چیز نیکوست چون خود توست آنگاه جهان بازتاب خود توست و تو هر لحظه در تجربه خود و بودن . وبدان همبودی در تلاش به دست نمیاید کمی سکوت کن !کمی سکوت کن !کمی سکوت کن! بزار درونت ندا سر دهد را ه را نشانت دهد بگذار نگاهت به درونت ابدی باشد بدان برای فهمیدن تلاش لازم نیست تجزیه تحلیل لازم نیست فقط ببین بگذار بصیرت کار تو باشد و معرفت فضای تو باشد

-من میترسم خدایا میترسم دغدغه ها شده هر لحظه من!

-میدانم چون میبینم اما تفکر نکن همه مجادله ها از تفکر بر میخیزد فقط ببین تنها حقیقت مطلق را در سکوت آنگاه خورشید طلوع خواهد کرد بگذار متولد شود بگذار این آب حکمت در آبراه های پنهان درونت نفوذ کند و نظاره کن بگذار متولد شود با ذهن مجادله نکن بگذار بیاید برود فقط ببین این کلید اعجاز است

-سخت است اما معبودم سعیم را میکنم پناهم باش کنارم باش دوستت دارم

-من نیز همه شمارا دوست دارم بسیار بسیار

دوستتان دارن بسیار بسیار

 

 

پنج شنبه 26 تير 1395برچسب:, :: 22:3 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

 

دره گرندکانیا واقع در بیابان های قاره آمریکا

من به آنجا رفته بودم دقیقا میشد همکاری ۴عنصر : آب باد خاک آتش را در انجا دید فوقولاده عظیم بود و مبهوت کننده!

با راهنمایم به جاهای جالب رفتیم مهشر بود در عین اینکه گرما کلافه ام کرده بود اما مناطق جالب آنجا تمام فکرم را ربوده بود سکوت و آرامش انجا جان میداد برای خلوت با حضرت دوست ولی نمیتوانستم از گروه جدا شوم خلاصه به بهانه ای آنجا را ترک کردم و به یه گوشه دنج رسیدم زیر پایم پرتگاهی بود که خیلی ارتفاع داشت روی سنگی نشستم و به آسمان زیبا نگاهی کردم و در دل گفتم خدایا احساست میکنم میدانم اینجایی زیرا اینجا زیباست و تو خالق آن بگذار تو را لمس کنم خواهش میکنم من عاشق تو هستم ای همه هستی من همه باور من بگذار ببینمت من دلباخته توام!

ناگهان صدای خشی خشی نظرم را جلب کرد مار کبری کنار پایم بود از ترس نفسم بند آمده بود مار به سمت من یورش آورد از ترس پریدم ولی نتوانستم تعادلم رو حفظ کنم از پرت گاه پرت شدم ولی توانستم لبه را بگیرم مار هم پرت شد پایین تا میخواستم فریاد بزنم راهنما دویدو دستم را گرفت ومن را بالا کشید

گفت: من هرگز گروه را ترک نمیکنم من حرف هایت را میشنیدم مطمئن باش خدا نمیگذارد باروت و احساست از بین رود من را فرستاد تا کنار تو باشد همه آدما نشانه ای از خدا هستند وقتی خدارا احساس کنی او هرگز دیر نمیکند!

وقتی کمی نشستم تا آروم شوم خندیدم و در دل گفتم خدایا ممنونم که گذاشتی احساست کنم تو همیشه منو غافلگیر میکنی تو هر جا به هر شکلی هستی من دلباخته توام دوستت دارم عزیزم

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

 

دیروز با یک خبر مواجه شدم و خیلی افسوس خوردم تا الان نتونستم توی ذهنم حلاجی کنم . اخه مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه امکان داره؟؟؟؟؟؟؟؟

 

هم شنیدم و هم دیدم که در چین گوشت انسان میفروشند و اکثرا دختران بالغ که  .........؟!

 

قبلا جنین دیده بودم اما دختران بسته بندی شده آماده برای طبخ ندیده بودم ؟!!!!!!!!!!!!

 

چقدر یک انسان میتواند بی ارزش باشد که ؟؟؟؟؟؟ نمی توانم بگویم خجالت میکشم منو ببخشید.

 

خدایا من به عنوان یکی از بنده هات ازت خواهش میکنم کاری بکن خواهش میکنم

 

با خودم میگم همه اون ها روح دارند احساس دارند آرزو دارند شاید عزیزانی دارند که منتظر آنها هستند اما چه بد که آنها به فروش میرسند و غذای یک سری پولدار هستند

 

قبلادنیا واسم خیلی شیرین تر بود همه جا فضا گل و بلبلی بود یا من بچه بودم و نمیفهمیدم یا دنیا مون به بد جایی رفته ؟!

 

آه  ه ه ه ه  ه ه خدایا  ازت یه چیزی میخوام تو رو به همه بزرگیت قسم میدهم و جلوی همین خواننده که همین الان داره میخونه قسمت میدم بیا کره زمین بیا و بی گناهان رو نجات بده با خودت ببر خدایا خسته شدیم از کشتار از تجاوز از سر بریدن ها از بی مهری ها و .....

 

 

مگه قول ندادی که منجی ای هست که به داد بی گناهان میرسه ؟ پس کو؟کجاست ؟ هر شب و هر روز الهم عجل لولیک الفرج میخوانم اما پس این منجی بشر کجاست ؟ خدایا کمکمون کن

کمکمون کن

 

یا امام زمان (عج) ازت خواهش میکنم شما هم نیز با ما دعای فرج بخوان بگو به خدا بگو به دادمون برسه به کنارمون بیاد ما ها خسته ایم فقط آرامش را میخواهیم.

به نام خداوند بخشنده و مهربان

خدایا خداوندا متشکرم بابت خیلی چیزا یا همه چیزا!!!!!! خیلی وقتا ازت دلگیر میشدم که خدایا این چه وضعشه اما حالا که چند سال گذشته میفهم همه اون دردا مثل یه موهبت بی حد و اندازه بوده خدایا دلم میخواست بر میگشتم به گذشته و به جای اون همه گلایه و شکوه از تو فقط و فقط تشکر میکردم همین !!!!!و صبر میکردم .

ازت خجالت میکشم شرمنده هستم تو منو نجات دادی زنجیر های سخت و آهنی رو از پاهایم بریدی و من چه کور بودم و ندیدم خدایا از همین الان دیگه فقط و فقط ازت ممنونم خدایا سجده بر تو را دوست دارم سر بر بالین تو گذاشتن را دوست دارم خدیا من را در آغوش بگیر و رهایم نکن تو همه دارو ندار منی !!!!!!!!

تو همه لحظات منی! اول و آخر منی! خدایا عاشقانه تو را میبوسم و سر خم میکنم

خدایا دوست دارم دوست دارم دوست دارم

دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, :: 17:17 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سلام عشقم

خوبی؟

خیلی وقته ازمون خبری نیست این ما چی شده؟ من ...تو.....جدا از هم

دلم تنگه اینقدر که دیگه عادت کردم !روی یه تخته سنگ نشستم و به کوه های جلوم خیره شدم فقط حس میکنم که باید نگاه کنم  شدم یه پاره سنگ آه

خدایا

بهم نگاه کن حتی نمیدونم ازت چی بخوام من نمیدونم چی میخوام فقط میدونم که مدام بهونه میگیرم 

خدایا! واقعا دلم میخواد بلند شوم و پرواز کنم اما بالی ندارم دلم میخواد داد بزنم : آهای دنیا تو رو نمیخوام من فقط یه لحظه میخوام فقط یه لحظه !

که فقط یه بار بشینم جلو عشقم و بهش نگاه کنم  بگم خیلی برام سخته تو قایقم تو نیستی منم به این همه رود خانه بزرگ نگاه میکنم اما نمیدونم کجا پهلو بگیرم خدایا خسته ام خیلی برات دویدم که بهت برسم ازت یه نشون میخوام که بگی که کنارم هستی من همین یه لحظه رو میخوام

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

انگشتانم رو کیبورد بود خیلی وقت بود دست نزده بودم در گیر کنکورم بودم  و حالا تمام شده است رفتم به لب چشمه دستم را در آب بردم در یک لحظه به خودم خیره شدم و نگاه کردم!  گفتم :این من هستم چه قدر عوض شده ام !دیگر چهره شاد قبلی نبود خیلی افسرده به نظر میرسیدم پیش خودم گفتم اگه یارم اینجا بود با من حرف میزد یه دفعه صدایی اومد گفت : دوست من کجا بودی خیلی وقته ازت خبری نیست !؟

اما من سرم را انداختم پایین وگفتم : شرمندتم بد جوری گرفتار بودم خودم هم خسته شدم خیلی زیاد !!!!!!!!!

دستش را روی سرم کشید و گفت : ایرادی نداره اما دوست ندارم چهر ات را اینقدر غمگین ببینم عزیزم اگه دنیا رو خیلی جدی بگیری تا آخر عمرت غمگین میمونی اگه نگران هستی چرا به خدا توکل نمیکنی تو همیشه فکر مینی باید تلاش کنی تا خدا تو رو ببینه اما یه همچین فکری غلط مطلقه ! واسه یکبارم که شده دست از همه چی بکش و آروم بشین و به صدای دلت گوش بده اون کنارته همیشه کنارته اما الان تو هم بشین کنارش بزار آرومت کنه بزار تو لحظه لحظه هات جریان داشته باشه اونوقت زنده میمونی تا زندگی کنی چون زندگی ضربان پیدا میکنه ! دست بزن !بلند شو !بزن برقص !شاد باش دوست خوبم! به آسمان نگاه کن اما یه جور دیگه ؟!!!

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 13:37 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

در یک روستایی مرد هیزم شکنی زندگی میکرد که هر روز به جنگل میکرد و با یه گاری کوچکش چوب هارا می آورد و برای همه کار میکرد اما تنها زندگی میکرد او فقط یه کلبه کوچک و یه اسب داشت . یک روز تصمیم گرفت به جای دورتری برود تا هیزم های بهتری پیدا کند وقتی راه افتاد همسایه اش اورا صدا کرد آن زن بسیار مظلوم بود ! خودش را به مرد هیزم شکن رسانید و گفت : میخواهم به روستای خواهرم بروم و به او سر بزنم اگه شما از جنگل رد میشوید !میشه منو هم با خودتون ببرید؟

- بله خانم گاری من جا برای شما هم دارد بفرمایید

او هم سوار گاری شد و به راه افتادند او هم تنها بود اما خیلی اقتصادی تر از مرد هیزم شکن فکر میکرد ! سرفه ای کرد و گفت : با یه گاری که هزینه های شماجبران نمیشه !میتونید چند تا گاری کرایه کنید وچند تا اسب و چند تا کارگر میتونید کلی بیشتر کار کنید و در آمدی بیشتر داشته باشید

خنده ای کرد و گفت: اسب خیلی گرونه و کارگر هم حقوقو میخواد من تواناییشو ندارم

زن سرش را پایین انداخت !هنوز خیلی راه مانده بود یه دفعه آسمان تیره شد و در عرض یه چشم به هم زدن باران شروع به بارش کرد خیلی شدید بود مرد هیزن شکن با نگرانی افسار اسب پیرش را محکم تر کشید بارام مدام شدیدتر میشد و رعد و برق های وحشتناک هر دویشان را ترسانده بود زن بیچاره با چهره وحشت کرده گفت : بهتر نیست تو جنگل پناه بگیریم ؟

مرد هیزم شکن با چشم های نگران گفت : خیلی وقته بارون نیومده چوب درختان خیلی خشکه احتمال آتش سوزی است با این رعد برق!!!!!!!!!

ساعاتی با سرعت زیر باران رفتند تا به یک عمارت رسیدند مرد هیزم شکن سریع پیاده شد و به سمت آن در بزرگ رفت و محکم شروع به کوبیدن کرد ! مرد عبوسی به جلو در آمد و گفت : چه میخواهی؟

مرد هیزم شکن : آقا میشه کمکمون کنید ما زیر باران مانه ایم امشب رو به ما پناه میدید؟

مرد عبوس نگاهی به گاری آن انداخت و هیزم ها را دید- مرد هیزم شکن میخواست آنها رابفروشد - گفت: در یه صورت پناه میدم هیزم ها را بده به من و یه شب بمان !

هیزم شکن سرش را برگرداند و دید همسایه اش چقدر میلرزد ! به ناچار قبول کرد مرد عبوس گفت میتونید شب رو در اسطبل بمونید ! آنها به اسطبل رفتند همسفرش ماجرا را فهمید ولی چیزی نگفت در دلش بسیار احساس شرمندگی میکرد ! روی کاه ها نشستند و هیزم شکن رفت تا  فانوس را روشن کندو به سمت همسفرش برگشت تا او هم زیر نور فانوس باشد دید او روی کاه ها افتاده است خیلی نگران شد فانوس را روی زمین گذاشت او را چند بار صدا کرد اما جوابی نداد دستش را روی سر او گذاشت همسفرش داشت توی تب میسوخت ! و بدنش میلرزید ! هیزم شکن بدون لحظه ای درنگ به سراغ مردی که صاحب عمارت بود رفت و تقاضای پتو ودکتر کرد ! اما او در عوض تنها اسب هیزم شکن بیچاره را خواست ! او هم قبول کرد بدون اینکه فکر کند او بدون اسب هیچ چیز ندارد ! در آن عمارت حتما پزشک خانوادگی بود بعد از دقایقی دکتر به اسطبل آ مد و همسفر هیزم شکن را معاینه کرد دارو ها را از کیفش در آورد و گفت 3سکه! هیزم شکن گفت : من سکه ندارم فقط یه گاری دارم ! دکتر قبول کرد و دارو ها به او داد و رفت مرد هیزم شکن دارو ها را با صبر وتحمل به همسفرش خوراند و قتی تمام شد خودش به گوشه ای نشست و فقط به فکر این بود او خوب بشود ! اما با صدای مهیبی از جا پرید دید رعد برق های بزرگی به عمارت میخورد و به قدری زیاد بودکه هوا مثل روز روشن شده بود در عرض یک چشم به هم زدن عمارت در آتش سوخت ! هیزم شکن به سمت آنجا دوید تا کمکشان کند اما زبانه های آتش اجازه نمیداد ! باد داشت آتش را به اسطبل میبرد! او هراسان به داخل دوید و همسفرش را به بیرون برد و بعد رفت اسب و گاری اش را برداشت اما هنگام بیرون آمدن اسب های دیگر شیهه میکشیدند به مانند اینکه از هیزم شکن کمک میخواهند ! مرد هیزم شکن همه آنها را آزاد کرد و خودش را به بیرون پرت کرد زمان زیادی نگذشت همه آنجا خاکستر شد هیزم شکن از خستگی روی زمین افتاد باران بند آمده بود تازه داشت سپیدی های صبح بالا میامد زن همسایه چشمانش را باز کرد و بلند شد متعجب شده بود پتو را از روی خودش برداشت و به بالای سر هیزم شکن رفت و روی او را کشید اما هیزم شکن بیدار بود بلند شد دید که حال او خوب است خنده ای کرد و گفت بهتره بریم تا الان هم شما خیلی دیرتون شده !

زن متعجبانه پرسید چه اتفاقی افتاده ؟

هیزم شکن: یه دفعه رعد برق اصابت کرد فقط تونستم خودمون و اسب ها را نجات بدم

زن دیگر چیزی نپرسید قلبش منقلب بود و قتی به راه افتادند اسب ها به دنبال آنها راه افتادند هیزم شکن فریاد زد: نیایید من جایی برای شما ندارم

همسفرش گفت : خودتو نو خسته نکنید چون نجاتشون دادید اون ها می آیند تا آخر دنیا! اسب ها حیوان نجیبی هستند ! نگران جا نباشید خدا کریمه درستش میکنه!

هیزم شکن که دیگر اعتمادش به خدا بیشتر شده بود به اسمان لبخندی زد و قبول کرد.

سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سلام اول معذرت میخوام حدود 3ماهی بود نتونستم سر بزنم و مطلب جدید بزارم درگیر کاری داشتم منو ببخشید

ولی یه متن جدید دارم امیدوارم خوشتون بیاد

قرار ملاقات داشتم با یارم زیر همون تک درخت همیشگی!

اما من خیلی وقت بود نرفته بودم وقتی رسیدم تمام لحظه های گذشته واسم زنده شد من همیشه اونجا بودم اما حالا من چیکار کرده بودم مثل یه غریبه بودم صدای قدم های یارم اومد سرم رو برگردودندم خوشحال شدم اما خیلی خجالت کشیدم من خیلی بی معرفت شده بودم خیلی....

با لبخند همیشگی سلام کرد اما من سرم را پایین انداختم نمیدونستم چی بگم من چیزی برای گفتن نداشتم ولی خودش فهمید گفت: سرت را بالا بگیر

سرم را بالا گرفتم اه این بغض لعنتی ول نمیکرد اشکام میچکید دستانش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد

گفت: دوست من! یار من!  نبود تو به معنی نبود همیشگی ات نبود تو همیشه یادت اینجا بود من احساست میکردم میدونستم خاطرت با منه ولی وسیله نداشتی بیایی اینجا اما حالا که تونستی بیایی با گریه خرابش نکن

سرم را روی شانه اش گذشتم و گریه کردم دستانش را روی سرم گذاشت و گفت : اگه دوستم نداشتی دیگه زیر این تک درخت نمیومدی میدونم که شرایطشو نداشتی اما دیگه با هم هستیم یار من با هم هستیم با هم

دستانمون رو روی پوسته درخت پیر گذاشتیم او شاهد همه لحظه های ما بود

به یارم گفتم : منو ببخش میخوام خونمو اینجا بسازم تا همیشه کنارت باشم

گفت: خوش اومدی کنارت خواهم ماند .

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

مثل یه رنگین کمان هفت رنگ

سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

گاهی سفید مثل روزای آشتیمون

گاهی قرمز تنده میسوزونه

گاهی سبز و آرومه

گاهی آبی و دلامون شاده

گاهی سیاهه دلگیره و غم داره

گاهی نارنجی و خنده رو لبامونه

اما هیچ وقت یه رنگ نیست ! مدام زندگی رنگ عوض میکنه

خیلی اتفاقات بزرگ وکوچک می افته !دنیا رو یه پایه نمیچرخه

خدایا ! اگه نشیم هم رنگ جماعت که رسوای عالمیم

بر حسب روزگار ما هم شدیم هفت رنگ ! رنگ و وارنگ!!!!

دیگه خالص و ناب نیستیم دیگه اون آدم موقع تولد نیستیم

خودم رو گم کردم میون رنگ ها نه میدونم سفیدم نه میدونم سیاه نه میدونم قرمز

من چی هستم خدایا دارم زندگیم رو خراب میکنم نمیدونم مثل یه آفتاب پرست که محیط عوض میشه اون هم عوض میشه

چرا ماها دیگه خودمون نیستیم ؟!

چرا؟!؟؟؟؟؟؟؟؟

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:دارکوب , خدا, حل مشکلات, :: 20:20 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

خوشحال بودم از من خوشبختر نبود نمیدانستم چرخ زمان مدام میچرخد و من در بوته آزمایش!

همه چی آروم بود اما به یکباره همه چی عوض شد همه اون روزا برام رنگ باخت و من کم آوردم نمازم از یاد رفت باآسمان بیگانه شدم ستاره ها دیگر برایم نوری نداشتند گریه هم برایم سخت شده بود از خدا احساس دوری میکردم من دیگر بنده همیشه شاد او نبودم چه جذابیتی میتوانستم برای او داشته باشم وقتی از او تشکر میکردم با منت بود دیگر طاقت نیاوردم به کنار تک درختی رفتم و زانوهایم را بغل کردم حرفی برای گفتن نداشتم ذهنم خالی بود نه آرزویی برای بودن و نه آرزویی برای مرگ !

سرم را به درخت تکیه دادم اما صدای دارکوب آرامشم را ربود مدام میکوبید بر تنه تنومند درخت !!! سوراخ شدنی نبود از نظر من آب در هاون کوبیدن بود! بهش گفتم آخه اگه سوراخ شدنی بود که تا حالا سوراخ شده بود بسته دیگه خسته نشدی!

دارکوب توجهی نکرد و دویاره شروع کرد اعصابم خورد شدو گفتم : اه بسته دیگه کار تو بی فایده است

دارکوب گفت : این غریضه من است کاری جز این از من برنمیاید

گفتم : پس به غریضه ات نگاه کن برو یه چیز دیگه نوک بزن این کار تو نیست

دارکوب گفت: نه همین را نوک میزنم حتما خدا یه چیزی میداندکه این چنین رفتاری در من تعبیه کرده است  که غریضه ام حکم میکند بر درختان تنومند نوک بزنم!

 سرم را پایین انداتختم که یه دفعه فریاد زد و گفت : آهای ای آدم خدا حتما یه قدرتی در تو دیده که مشکلاتی (هر نوعی چه سخت چه آسان) به تو داده که حتما قدرت حل کردنش رو داری یا بهت داده و تو باید پیداش کنی

خدا همیشه مشکلات کوچک را از تو میگرد و به جایش مشکلات بزرگتر به تو میدهد تا تو رو بزرگ کنه این رو بعدا خواهی فهمید.

بهت زده شدم !

به نام خداوند بخشنده ومهربان

در کلبه فقیرانه ای کودکی به دنیا آمد, بعد از گذشت یک سال پدر ومادرش در کمال تعجب دیدند که او میتواند پرواز کند کمی ترسیدند اما دوستش داشتند او تنها فرزندشان بود کم کم مردم دهکده فهمیدند و آنهارا از انجا بیرون انداختند چون فکر میکردند انها جادوگر یا ساحره هستند اما جادویی در کار نبود این یه موهبت خدادادی بود سال ها گذشت و آنها به تنهایی در جنگل زندگی میکردند پدر و مادر آن پسر که پرواز میکرد بر حسب کهولت سن در گذشتند و او تنهای تنها بود برنامه اش این بود که به آبشار میرفت تا حمام کند دنبال شکار برود هیزم جمع کند و....

یک روز که در بالای آبشار مشغول شستن خودش بود با صدایی ترسید و سریع از آب بیرون رفت و به پشت بوته ها خودش را پنهان کرد دید که شاهزاده به همراه خدم و حشم به بالای آبشار آمده اند دختر زیبایی بود دامن پرچینش را کمی بالاتر گرفت و کمی پاهایش را در آب گذاشت خدمتکاران میگفتند : سرورم بیرون بیایید خطر ناک است

اما شاهزاده لجباز بود و دوست داشت همه چیز را تجربه کند روی تخته سنگی رفت و از بالا همه چیز را تماشا کرد اما به ناگهان تخته سنگ از جایش تکان خورد و از بالا به پایین آبشار سقوط کرد و دخترک نیز به همراه سنگ

خدتمکاران جیغ کشیدند اما جرئت نکردند جلو بروند پسرک که پشت بوته ها ناظر بود سریع بدون اینکه فکر کند پرواز کرد و دخترک را بین زمین و هوا گرفت با او چشم در چشم شد! پسرک اورا پایین برد

پادشاه که در پایین رودخانه با سربازانش بود و شاهد ماجرا بود از ترس زبانش بند آمده بود

پسرک شاهزاده را روی زمین گذاشت و به سرعت پرواز کرد و از آنجا دور شد

پادشاه دستور داد تا اورا بیابند ! بعد از چند روز سربازان او را پیدا کردند و به قصر بردند به دستور پادشاه با او به احترام برخورد کردند ! موقع غذا بود اورا برسر میز نشاندند و جلوی او غذاهای پر رنگ و لعاب گذاشتند پادشاه به او امر کرد که بخورد اما پسرک با دیدن غذاها به یاد دست پخت مادر خدابیامرزش افتاد و بعد های های گریست به قدری سوز ناک گریه کرد که همه منقلب شدند پادشاه دست او را گرفت و به ایوان برد و حالش را جویا شد وعلت را پرسید پسرک با بغض همه چیز را تعریف کرد پادشاه از او خواست که به کنار او بماند اما پسرک اشکانش را پاک کرد و گفت:

اگر تو مرا میخواهی به خاطر قدرت پرواز کردنم هست من به خودی خود برای تو اهمیتی ندارم و یا حتی تو اگر قدرت وثروت نداشتی کسی تو را دوست نداشت و مردم به تو احترام نمیزاشتند و ازت نمیترسیدند کسی خود تو را دوست ندارد آه من از این همه بی مهری خسته ام 

پسرک از ایوان پرواز کرد و رفت و پادشاه منقلب شده بود واقعا کسی خود اورا دوست نداشت همه به خاطر صفاتی  یا مقامی یا ثروتی و یا زیبایی و ...یکدیگر را دوست داشتند پادشاه افسرده به اتاق خوابش رفت و تا چندین روز افسرده بود دختر یکی یه دانه اش که نگران پدر بود به کنار آبشار رفت تا پسرک را پیدا کند چندروز مدام رفت تا بالاخره اورا یافت و به او گفت : به پدرم چه گفته ای که روی خندان اورا از من دریغ کرده ای !

پسرک همه چیز را گفت و دخترک که ماجرا را فهمید در جواب گفت : خب دوست نداشته باشند مهم نیست ! مهم این است که پروردگار مارا بدون بهانه و همین جور که هستیم دوستمان دارد

دخترک مدام با پدرش حرف میزد و خدا را به او یادآوری میرکرد و همین طور به ملاقات پسر میرفت تا خدا را نیز به او یادآوری کند

شبی پسرک به کنار روخانه رفت و پادشاه به ایوان هردو به آسمان نگاه کردندو گفتند خدایا تو مارا دوست داری اگر داری بگو سخت به تو محتاجم آه خدایا دلم گرفته است آیا مارا دوست داری

جلوی پسرک پروانه ای پرواز کرد و در قصر کودکی به دنیا آمد ونسیمی به صورت هردوشان خورد اما هیچ کدام نفهمیدند و با گریه به رخت خواب رفتند و خیال کردند خدا دوستشان ندارد در خواب هردوشان فرشته ای آمد و گفت خدا در همه جاست اورا نمیتوانی تنها در جایی بیابی او در یک دانه برف در معصومیت یک کودک, نسیم دل انگیز بهاری, در آسمانها در همه جا  هست و شمارا بدون بهانه دوست دارد.

وقتی از خواب بیدار شدند نور خورشید سلام خدا به آنها  بود و برگ برگ درختان یادآور خدا بود

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

خدایا تو را شاکرم که دیدی وقتی من گناه کردم دست مهربانت را روی سرم گذاشتی و سرم را برگرداندید و من دیدم چه بد کردم خدایا جرئت ندارم بگویم اما به کرمت پناه میاورم خدایا منو ببخش آسمونت یادم رفته بود نان خشک به پرندهات دادن یادم رفته بود من خیلی خیلی خیلی بد کردم تو نماز به یاد تو بودن یادم رفته بود همش پر از دلهره و تشویش آینده بودم اعتماد به تو یادم رفته بود یه روزی توی این وب نوشتم اعتماد به خدا سخته باید پرورشش داد من حرف خودمم هم یادم رفته من فراموشی پیدا کردم حرمت یادم رفته بود چراغ خونه مون رو بهش خسته نباشید گفتن رو یادم رفته بود شدم آدمی که به فکر دنیاست و اون دنیا یادم رفته بود من بد شدم بندگی یادم رفته بود خدااز یادم رفته بود! واسه خودم متاسفم!

منو ببخش خدایا منو ببخش

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان