امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 13:0 ::  نويسنده : نیلوفر

کنار آبشار نشسته بودم قطارت آّ ب با کمک همدیگه رنگین کمان درست کرده بودند محو تماشای آنهمه زیبایی بودم دلم شکسته بود از آدما!

صدایم گرفته بود با بغض خفه شده ام روبه آسمان کردم و گفتم : اخه چرا باید اینجوری بشه این غصه ها منو شکستند کمرم خم شد!

آبشار به گونه ای صدای مرا شنیده بود دلش به حالم سوخت آرام صدایم کرد و مرا به کنار خود دعوت کرد من هم شلوارم را بالا زدم و به درون آب رفتم  جلوتر ولی به یکباره زیر پایم خالی شد مدام به اعماق کشیده میشدم !خیلی تقلا کردم که خودم را نجات دهم ولی نشد نفسم رفت و خفه شدم و چشمانم بسته شد

وقتی چشمانم را باز کرده بودم روی تخته سنگی بودم که وسط آب بود چندتا سرفه کردم وکلی آب بالا آوردم بدنم سنگین شده بود مثل اینکه کلی آب خورده بودم با کلی زحمت نشستم روی تخت سنگ ! پاهایم در آب آویزان بود خوشحالم بودم از اینکه زنده مانده بودم!!!!!!!!!!!

خدا در آنجا موج میزد میتوانستم به راحتی آنرا احساس کنم آرام گفتم: ای کاش میدانستی که چه دردی دارم خدا!

آسمان بالای سرم باز شد و نوری آمد و گفت : تو مرده ای آمده ایم روحت را به بالا ببریم باید به کارت رسیدگی شود !

از تعجب خشکم زد باورم نمیشد من مرده باشم با خستگی گفتم : من که هنوز کلی کارهای ناتمام داشتم و هیچ لذتی هم هنوز از این دنیا نبرده ام

نور شدتش بیشتر شد و گفت: تومتاسفانه مشکلاتت را بهانه کردی و هیچ نشدی من خودم بر روی مزارت مینویسم اینجا کسی خوابیده است که فقط نتواسته است او نمی توانست!!!!!!!! تو کسی هستی که خدا را فراموش کردی و از یاد بردی درست است که هر لحظه او را صدا میکردی ولی فکر میکردی اگر مسائل زندگی ات بر وفق مرادت نشود چه قدر بد میشود ولی نفهمیدی که خدای تو باید بالاتر از این مسائل باشد تو او را فراموش کردی

با غم گفتم آخر چه میکردم مسائل و مشکلات و مصائب زندگی بدجوری مرا درگیر خود کرده اند که اگر حل نشوند زندگی معنا ندارد !!!!!!!!!

نور باز شدتش بیشتر شد و گفت مشکل تو هم همین است باید همه آنها را رها میکردی و به خدا میسپردی فکر میکنی خدا آنها را حل نمیکرد خدا از خدا بودنش هیچ وقت کم نمیگذارد تو به او اعتماد نکردی !!!!

نور راست میگفت من فراموش کرده بودم خیلی وقت بود که  درگیر همه چی بودم ! ولی دیر فهمیدم از نور درخواست کردم و گفتم : اگه میشه رو سنگ قبرم بنویس مارا زندگی ساخت ای کاش شما را اندیشه بسازد  آهای آدما همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید !

نور خنده ای کرد و گفت : حالا که میخوای تجربه ات را بی چشم داشتی به دیگران بگویی خدا تو را به زندگی بر میگرداند ولی خودت با زندگی ات این جمله هایت را همه نشان بده!

یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 19:21 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

میدانم سخت است که بدانی از من دوری ولی متاسفانه ناخواسته بدون آنکه متوجه بشی از من دور شدی هزار بار ترسیدی اومدی گفتی : خدایا نمیخوام از تو دور باشم پس اگه راهم غلطه به من بگو !؟

ولی تو سرشار از آرزو بودی و شوق و شتابناک ! از تو گله دارم چون هزار بار به تو گفتم رها کن تا بفهمی چی درسته چی غلط! ولی تو کور شدی و ندیدی چون اون شده بود خدای تو!!!!!!!!!!!!!

حالا برای اینکه به سمت من برگردی فقط یه کار کن برای همیشه رهاش کن و از این به بعد فقط نگاهت به آسمان باشه تا بتونی فقط خدارو بپرستی عزیزم میدونم چون تجربه زیادی نداشتی اشتباه کردی ولی حالا بزرگتر از همیشه به زندگی لبخند بزن و بلند شو فریاد بزن و بگو به دنیا: دیگه نمیتونی فریبم بدی!

جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

زمان ها ی قدیم حدودچندین سال پیش وقتی جمعه ها میشد مادر بزرگم مارو میبرد حموم عمومی تا ما رو بشوره وقتی وارد میشدیم یه پولی میداد یه قبض داغون  میگرفت بعد میرفتیم حموم اول با سفیداب ما رو خوب کیسه میکشید بعد خیلی محکم ما رو میشست بعد که بیرون میومدیم برامون کیک میخورید ما هم با چه ذوقی میخوردیم ولی برای من جالب نبود وقتی میومدیم بیرون همه با نگاه حقیرانه مارو نگاه میکردند و من سرشار از خجالت!

حالا30سال گذشته و من تو یه برج زندگی میکنم خدا کمکم کرد و اون جا رو ساختم الان در بالاترین طبقه هستم شهر زیر پامه و اون حموم الان آوار شده و  و یه جای مخروبه است تو دلم گفتم خدایا شکرت که کمکم کردی تا به این جا رسیدم !

راستش خیلی سخت بود که به این جا رسیدم و لی فقط با سایه صبرو شکیبایی تونستم بیرون بیام و به این جا برسم میدونستم هیچ چیز پایدار نیست وبالاخره من موفق میشم ولی اگه همش با غصه بالا میومدم موفقیتم هم لذتی نداشت و لی الان خیلی خوشحالم چون وقتی در بدترین شرایط بودم پناهم فقط یه سجاده نمازم بودو خدا تنها آغوش گرم من و همه دلخوشی من !

خدایا شکرت .

به نام خداوند بخشاینده مهربان

خیلی وقت بود در جنگل زندگی میکردم دیگه شبیه این جنگلی ها شده بودم تا اینکه یه روز به لب جاده رفتم دیدم آدمهایی نشسته بودند و سرشان پایین و مشغول انجام کاری بودند نمیدانم چه بود ولی تمام صورتشان پر از نگرانی و تشویش بود بوی ترسشان به مشامم من میرسید  من هم ماندم چه کنم عقب برگشتم و رفتم ولی شب که کنار چشمه نزدیک کلبه ام نشسته بودم ! به صدای آب گوش میدادم ولی فکر آنها من را به خود مشغول کرده بود خودم را لای ملافه ای پیچاندم و لای سبزه ها خوابیدم !

دوباره صبح به لب جاده رفتم دوباره همان ها مشغول انجام کاری ! من هم هنوز متعجب بودم بالاخره رفتم کنارشان نشستم و گفتم : شما چیکار دارید میکنید  ؟؟؟؟؟؟؟

آدمی بود هراسناک و پر از دلهره در حالیکه عرق از صورتش میچکید و به چشمش میرفت و سوزشش آنرا بدتر عصبانی کرده بود با خستگی گفت : آه این گره باز نمیشد این کلاف درهم و برهم باز نمیشود ! لعنت به این زندگی!

سرم را بلند کردم و دیدم همه آنها مشغول باز کردن گره کوری در کلافی به هم ریخته هستند !! به آنها گفتم به کلبه من بیایید تا کمی حالتان بهتر شود !؟! ولی هیچ کدامشان گوش نکردند و گفتند ما وقت نداریم باید زیاد تلاش کنیم  زندگی مان بچرخد و گرنه گرسنه و بدهکار میمانیم ما باید بیشتر کار کنیم!

منظورم از حقیقت این بود:

زمانی میتوان بر اوج موج دریای زندگی روان بود که همه چیز را رها کرده و به اعتماد به خدا اعتماد کرد و به ایمان !ایمان آورد

همه ما به خدا ایمان و اعتماد داریم و لی خودمان به اعتمادمان و ایمانمان باور نداریم

بیاییدهمه چیز را رها کرده و به خدا بسپارید آنوقت بشینید و فقط منتظر بمانید فقط منتظر بمانید منتظر بمانید وقت بیشتری نمیگذرد که میبینی دنیا به تمامی خود را به شما پیشکش خواهد کرد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان