امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

 

دیروز با یک خبر مواجه شدم و خیلی افسوس خوردم تا الان نتونستم توی ذهنم حلاجی کنم . اخه مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه امکان داره؟؟؟؟؟؟؟؟

 

هم شنیدم و هم دیدم که در چین گوشت انسان میفروشند و اکثرا دختران بالغ که  .........؟!

 

قبلا جنین دیده بودم اما دختران بسته بندی شده آماده برای طبخ ندیده بودم ؟!!!!!!!!!!!!

 

چقدر یک انسان میتواند بی ارزش باشد که ؟؟؟؟؟؟ نمی توانم بگویم خجالت میکشم منو ببخشید.

 

خدایا من به عنوان یکی از بنده هات ازت خواهش میکنم کاری بکن خواهش میکنم

 

با خودم میگم همه اون ها روح دارند احساس دارند آرزو دارند شاید عزیزانی دارند که منتظر آنها هستند اما چه بد که آنها به فروش میرسند و غذای یک سری پولدار هستند

 

قبلادنیا واسم خیلی شیرین تر بود همه جا فضا گل و بلبلی بود یا من بچه بودم و نمیفهمیدم یا دنیا مون به بد جایی رفته ؟!

 

آه  ه ه ه ه  ه ه خدایا  ازت یه چیزی میخوام تو رو به همه بزرگیت قسم میدهم و جلوی همین خواننده که همین الان داره میخونه قسمت میدم بیا کره زمین بیا و بی گناهان رو نجات بده با خودت ببر خدایا خسته شدیم از کشتار از تجاوز از سر بریدن ها از بی مهری ها و .....

 

 

مگه قول ندادی که منجی ای هست که به داد بی گناهان میرسه ؟ پس کو؟کجاست ؟ هر شب و هر روز الهم عجل لولیک الفرج میخوانم اما پس این منجی بشر کجاست ؟ خدایا کمکمون کن

کمکمون کن

 

یا امام زمان (عج) ازت خواهش میکنم شما هم نیز با ما دعای فرج بخوان بگو به خدا بگو به دادمون برسه به کنارمون بیاد ما ها خسته ایم فقط آرامش را میخواهیم.

به نام خداوند بخشنده و مهربان

خدایا خداوندا متشکرم بابت خیلی چیزا یا همه چیزا!!!!!! خیلی وقتا ازت دلگیر میشدم که خدایا این چه وضعشه اما حالا که چند سال گذشته میفهم همه اون دردا مثل یه موهبت بی حد و اندازه بوده خدایا دلم میخواست بر میگشتم به گذشته و به جای اون همه گلایه و شکوه از تو فقط و فقط تشکر میکردم همین !!!!!و صبر میکردم .

ازت خجالت میکشم شرمنده هستم تو منو نجات دادی زنجیر های سخت و آهنی رو از پاهایم بریدی و من چه کور بودم و ندیدم خدایا از همین الان دیگه فقط و فقط ازت ممنونم خدایا سجده بر تو را دوست دارم سر بر بالین تو گذاشتن را دوست دارم خدیا من را در آغوش بگیر و رهایم نکن تو همه دارو ندار منی !!!!!!!!

تو همه لحظات منی! اول و آخر منی! خدایا عاشقانه تو را میبوسم و سر خم میکنم

خدایا دوست دارم دوست دارم دوست دارم

دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:, :: 17:17 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سلام عشقم

خوبی؟

خیلی وقته ازمون خبری نیست این ما چی شده؟ من ...تو.....جدا از هم

دلم تنگه اینقدر که دیگه عادت کردم !روی یه تخته سنگ نشستم و به کوه های جلوم خیره شدم فقط حس میکنم که باید نگاه کنم  شدم یه پاره سنگ آه

خدایا

بهم نگاه کن حتی نمیدونم ازت چی بخوام من نمیدونم چی میخوام فقط میدونم که مدام بهونه میگیرم 

خدایا! واقعا دلم میخواد بلند شوم و پرواز کنم اما بالی ندارم دلم میخواد داد بزنم : آهای دنیا تو رو نمیخوام من فقط یه لحظه میخوام فقط یه لحظه !

که فقط یه بار بشینم جلو عشقم و بهش نگاه کنم  بگم خیلی برام سخته تو قایقم تو نیستی منم به این همه رود خانه بزرگ نگاه میکنم اما نمیدونم کجا پهلو بگیرم خدایا خسته ام خیلی برات دویدم که بهت برسم ازت یه نشون میخوام که بگی که کنارم هستی من همین یه لحظه رو میخوام

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

انگشتانم رو کیبورد بود خیلی وقت بود دست نزده بودم در گیر کنکورم بودم  و حالا تمام شده است رفتم به لب چشمه دستم را در آب بردم در یک لحظه به خودم خیره شدم و نگاه کردم!  گفتم :این من هستم چه قدر عوض شده ام !دیگر چهره شاد قبلی نبود خیلی افسرده به نظر میرسیدم پیش خودم گفتم اگه یارم اینجا بود با من حرف میزد یه دفعه صدایی اومد گفت : دوست من کجا بودی خیلی وقته ازت خبری نیست !؟

اما من سرم را انداختم پایین وگفتم : شرمندتم بد جوری گرفتار بودم خودم هم خسته شدم خیلی زیاد !!!!!!!!!

دستش را روی سرم کشید و گفت : ایرادی نداره اما دوست ندارم چهر ات را اینقدر غمگین ببینم عزیزم اگه دنیا رو خیلی جدی بگیری تا آخر عمرت غمگین میمونی اگه نگران هستی چرا به خدا توکل نمیکنی تو همیشه فکر مینی باید تلاش کنی تا خدا تو رو ببینه اما یه همچین فکری غلط مطلقه ! واسه یکبارم که شده دست از همه چی بکش و آروم بشین و به صدای دلت گوش بده اون کنارته همیشه کنارته اما الان تو هم بشین کنارش بزار آرومت کنه بزار تو لحظه لحظه هات جریان داشته باشه اونوقت زنده میمونی تا زندگی کنی چون زندگی ضربان پیدا میکنه ! دست بزن !بلند شو !بزن برقص !شاد باش دوست خوبم! به آسمان نگاه کن اما یه جور دیگه ؟!!!

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 13:37 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

در یک روستایی مرد هیزم شکنی زندگی میکرد که هر روز به جنگل میکرد و با یه گاری کوچکش چوب هارا می آورد و برای همه کار میکرد اما تنها زندگی میکرد او فقط یه کلبه کوچک و یه اسب داشت . یک روز تصمیم گرفت به جای دورتری برود تا هیزم های بهتری پیدا کند وقتی راه افتاد همسایه اش اورا صدا کرد آن زن بسیار مظلوم بود ! خودش را به مرد هیزم شکن رسانید و گفت : میخواهم به روستای خواهرم بروم و به او سر بزنم اگه شما از جنگل رد میشوید !میشه منو هم با خودتون ببرید؟

- بله خانم گاری من جا برای شما هم دارد بفرمایید

او هم سوار گاری شد و به راه افتادند او هم تنها بود اما خیلی اقتصادی تر از مرد هیزم شکن فکر میکرد ! سرفه ای کرد و گفت : با یه گاری که هزینه های شماجبران نمیشه !میتونید چند تا گاری کرایه کنید وچند تا اسب و چند تا کارگر میتونید کلی بیشتر کار کنید و در آمدی بیشتر داشته باشید

خنده ای کرد و گفت: اسب خیلی گرونه و کارگر هم حقوقو میخواد من تواناییشو ندارم

زن سرش را پایین انداخت !هنوز خیلی راه مانده بود یه دفعه آسمان تیره شد و در عرض یه چشم به هم زدن باران شروع به بارش کرد خیلی شدید بود مرد هیزن شکن با نگرانی افسار اسب پیرش را محکم تر کشید بارام مدام شدیدتر میشد و رعد و برق های وحشتناک هر دویشان را ترسانده بود زن بیچاره با چهره وحشت کرده گفت : بهتر نیست تو جنگل پناه بگیریم ؟

مرد هیزم شکن با چشم های نگران گفت : خیلی وقته بارون نیومده چوب درختان خیلی خشکه احتمال آتش سوزی است با این رعد برق!!!!!!!!!

ساعاتی با سرعت زیر باران رفتند تا به یک عمارت رسیدند مرد هیزم شکن سریع پیاده شد و به سمت آن در بزرگ رفت و محکم شروع به کوبیدن کرد ! مرد عبوسی به جلو در آمد و گفت : چه میخواهی؟

مرد هیزم شکن : آقا میشه کمکمون کنید ما زیر باران مانه ایم امشب رو به ما پناه میدید؟

مرد عبوس نگاهی به گاری آن انداخت و هیزم ها را دید- مرد هیزم شکن میخواست آنها رابفروشد - گفت: در یه صورت پناه میدم هیزم ها را بده به من و یه شب بمان !

هیزم شکن سرش را برگرداند و دید همسایه اش چقدر میلرزد ! به ناچار قبول کرد مرد عبوس گفت میتونید شب رو در اسطبل بمونید ! آنها به اسطبل رفتند همسفرش ماجرا را فهمید ولی چیزی نگفت در دلش بسیار احساس شرمندگی میکرد ! روی کاه ها نشستند و هیزم شکن رفت تا  فانوس را روشن کندو به سمت همسفرش برگشت تا او هم زیر نور فانوس باشد دید او روی کاه ها افتاده است خیلی نگران شد فانوس را روی زمین گذاشت او را چند بار صدا کرد اما جوابی نداد دستش را روی سر او گذاشت همسفرش داشت توی تب میسوخت ! و بدنش میلرزید ! هیزم شکن بدون لحظه ای درنگ به سراغ مردی که صاحب عمارت بود رفت و تقاضای پتو ودکتر کرد ! اما او در عوض تنها اسب هیزم شکن بیچاره را خواست ! او هم قبول کرد بدون اینکه فکر کند او بدون اسب هیچ چیز ندارد ! در آن عمارت حتما پزشک خانوادگی بود بعد از دقایقی دکتر به اسطبل آ مد و همسفر هیزم شکن را معاینه کرد دارو ها را از کیفش در آورد و گفت 3سکه! هیزم شکن گفت : من سکه ندارم فقط یه گاری دارم ! دکتر قبول کرد و دارو ها به او داد و رفت مرد هیزم شکن دارو ها را با صبر وتحمل به همسفرش خوراند و قتی تمام شد خودش به گوشه ای نشست و فقط به فکر این بود او خوب بشود ! اما با صدای مهیبی از جا پرید دید رعد برق های بزرگی به عمارت میخورد و به قدری زیاد بودکه هوا مثل روز روشن شده بود در عرض یک چشم به هم زدن عمارت در آتش سوخت ! هیزم شکن به سمت آنجا دوید تا کمکشان کند اما زبانه های آتش اجازه نمیداد ! باد داشت آتش را به اسطبل میبرد! او هراسان به داخل دوید و همسفرش را به بیرون برد و بعد رفت اسب و گاری اش را برداشت اما هنگام بیرون آمدن اسب های دیگر شیهه میکشیدند به مانند اینکه از هیزم شکن کمک میخواهند ! مرد هیزم شکن همه آنها را آزاد کرد و خودش را به بیرون پرت کرد زمان زیادی نگذشت همه آنجا خاکستر شد هیزم شکن از خستگی روی زمین افتاد باران بند آمده بود تازه داشت سپیدی های صبح بالا میامد زن همسایه چشمانش را باز کرد و بلند شد متعجب شده بود پتو را از روی خودش برداشت و به بالای سر هیزم شکن رفت و روی او را کشید اما هیزم شکن بیدار بود بلند شد دید که حال او خوب است خنده ای کرد و گفت بهتره بریم تا الان هم شما خیلی دیرتون شده !

زن متعجبانه پرسید چه اتفاقی افتاده ؟

هیزم شکن: یه دفعه رعد برق اصابت کرد فقط تونستم خودمون و اسب ها را نجات بدم

زن دیگر چیزی نپرسید قلبش منقلب بود و قتی به راه افتادند اسب ها به دنبال آنها راه افتادند هیزم شکن فریاد زد: نیایید من جایی برای شما ندارم

همسفرش گفت : خودتو نو خسته نکنید چون نجاتشون دادید اون ها می آیند تا آخر دنیا! اسب ها حیوان نجیبی هستند ! نگران جا نباشید خدا کریمه درستش میکنه!

هیزم شکن که دیگر اعتمادش به خدا بیشتر شده بود به اسمان لبخندی زد و قبول کرد.

سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سلام اول معذرت میخوام حدود 3ماهی بود نتونستم سر بزنم و مطلب جدید بزارم درگیر کاری داشتم منو ببخشید

ولی یه متن جدید دارم امیدوارم خوشتون بیاد

قرار ملاقات داشتم با یارم زیر همون تک درخت همیشگی!

اما من خیلی وقت بود نرفته بودم وقتی رسیدم تمام لحظه های گذشته واسم زنده شد من همیشه اونجا بودم اما حالا من چیکار کرده بودم مثل یه غریبه بودم صدای قدم های یارم اومد سرم رو برگردودندم خوشحال شدم اما خیلی خجالت کشیدم من خیلی بی معرفت شده بودم خیلی....

با لبخند همیشگی سلام کرد اما من سرم را پایین انداختم نمیدونستم چی بگم من چیزی برای گفتن نداشتم ولی خودش فهمید گفت: سرت را بالا بگیر

سرم را بالا گرفتم اه این بغض لعنتی ول نمیکرد اشکام میچکید دستانش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد

گفت: دوست من! یار من!  نبود تو به معنی نبود همیشگی ات نبود تو همیشه یادت اینجا بود من احساست میکردم میدونستم خاطرت با منه ولی وسیله نداشتی بیایی اینجا اما حالا که تونستی بیایی با گریه خرابش نکن

سرم را روی شانه اش گذشتم و گریه کردم دستانش را روی سرم گذاشت و گفت : اگه دوستم نداشتی دیگه زیر این تک درخت نمیومدی میدونم که شرایطشو نداشتی اما دیگه با هم هستیم یار من با هم هستیم با هم

دستانمون رو روی پوسته درخت پیر گذاشتیم او شاهد همه لحظه های ما بود

به یارم گفتم : منو ببخش میخوام خونمو اینجا بسازم تا همیشه کنارت باشم

گفت: خوش اومدی کنارت خواهم ماند .

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

مثل یه رنگین کمان هفت رنگ

سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

گاهی سفید مثل روزای آشتیمون

گاهی قرمز تنده میسوزونه

گاهی سبز و آرومه

گاهی آبی و دلامون شاده

گاهی سیاهه دلگیره و غم داره

گاهی نارنجی و خنده رو لبامونه

اما هیچ وقت یه رنگ نیست ! مدام زندگی رنگ عوض میکنه

خیلی اتفاقات بزرگ وکوچک می افته !دنیا رو یه پایه نمیچرخه

خدایا ! اگه نشیم هم رنگ جماعت که رسوای عالمیم

بر حسب روزگار ما هم شدیم هفت رنگ ! رنگ و وارنگ!!!!

دیگه خالص و ناب نیستیم دیگه اون آدم موقع تولد نیستیم

خودم رو گم کردم میون رنگ ها نه میدونم سفیدم نه میدونم سیاه نه میدونم قرمز

من چی هستم خدایا دارم زندگیم رو خراب میکنم نمیدونم مثل یه آفتاب پرست که محیط عوض میشه اون هم عوض میشه

چرا ماها دیگه خودمون نیستیم ؟!

چرا؟!؟؟؟؟؟؟؟؟

یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:دارکوب , خدا, حل مشکلات, :: 20:20 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

خوشحال بودم از من خوشبختر نبود نمیدانستم چرخ زمان مدام میچرخد و من در بوته آزمایش!

همه چی آروم بود اما به یکباره همه چی عوض شد همه اون روزا برام رنگ باخت و من کم آوردم نمازم از یاد رفت باآسمان بیگانه شدم ستاره ها دیگر برایم نوری نداشتند گریه هم برایم سخت شده بود از خدا احساس دوری میکردم من دیگر بنده همیشه شاد او نبودم چه جذابیتی میتوانستم برای او داشته باشم وقتی از او تشکر میکردم با منت بود دیگر طاقت نیاوردم به کنار تک درختی رفتم و زانوهایم را بغل کردم حرفی برای گفتن نداشتم ذهنم خالی بود نه آرزویی برای بودن و نه آرزویی برای مرگ !

سرم را به درخت تکیه دادم اما صدای دارکوب آرامشم را ربود مدام میکوبید بر تنه تنومند درخت !!! سوراخ شدنی نبود از نظر من آب در هاون کوبیدن بود! بهش گفتم آخه اگه سوراخ شدنی بود که تا حالا سوراخ شده بود بسته دیگه خسته نشدی!

دارکوب توجهی نکرد و دویاره شروع کرد اعصابم خورد شدو گفتم : اه بسته دیگه کار تو بی فایده است

دارکوب گفت : این غریضه من است کاری جز این از من برنمیاید

گفتم : پس به غریضه ات نگاه کن برو یه چیز دیگه نوک بزن این کار تو نیست

دارکوب گفت: نه همین را نوک میزنم حتما خدا یه چیزی میداندکه این چنین رفتاری در من تعبیه کرده است  که غریضه ام حکم میکند بر درختان تنومند نوک بزنم!

 سرم را پایین انداتختم که یه دفعه فریاد زد و گفت : آهای ای آدم خدا حتما یه قدرتی در تو دیده که مشکلاتی (هر نوعی چه سخت چه آسان) به تو داده که حتما قدرت حل کردنش رو داری یا بهت داده و تو باید پیداش کنی

خدا همیشه مشکلات کوچک را از تو میگرد و به جایش مشکلات بزرگتر به تو میدهد تا تو رو بزرگ کنه این رو بعدا خواهی فهمید.

بهت زده شدم !

به نام خداوند بخشنده ومهربان

در کلبه فقیرانه ای کودکی به دنیا آمد, بعد از گذشت یک سال پدر ومادرش در کمال تعجب دیدند که او میتواند پرواز کند کمی ترسیدند اما دوستش داشتند او تنها فرزندشان بود کم کم مردم دهکده فهمیدند و آنهارا از انجا بیرون انداختند چون فکر میکردند انها جادوگر یا ساحره هستند اما جادویی در کار نبود این یه موهبت خدادادی بود سال ها گذشت و آنها به تنهایی در جنگل زندگی میکردند پدر و مادر آن پسر که پرواز میکرد بر حسب کهولت سن در گذشتند و او تنهای تنها بود برنامه اش این بود که به آبشار میرفت تا حمام کند دنبال شکار برود هیزم جمع کند و....

یک روز که در بالای آبشار مشغول شستن خودش بود با صدایی ترسید و سریع از آب بیرون رفت و به پشت بوته ها خودش را پنهان کرد دید که شاهزاده به همراه خدم و حشم به بالای آبشار آمده اند دختر زیبایی بود دامن پرچینش را کمی بالاتر گرفت و کمی پاهایش را در آب گذاشت خدمتکاران میگفتند : سرورم بیرون بیایید خطر ناک است

اما شاهزاده لجباز بود و دوست داشت همه چیز را تجربه کند روی تخته سنگی رفت و از بالا همه چیز را تماشا کرد اما به ناگهان تخته سنگ از جایش تکان خورد و از بالا به پایین آبشار سقوط کرد و دخترک نیز به همراه سنگ

خدتمکاران جیغ کشیدند اما جرئت نکردند جلو بروند پسرک که پشت بوته ها ناظر بود سریع بدون اینکه فکر کند پرواز کرد و دخترک را بین زمین و هوا گرفت با او چشم در چشم شد! پسرک اورا پایین برد

پادشاه که در پایین رودخانه با سربازانش بود و شاهد ماجرا بود از ترس زبانش بند آمده بود

پسرک شاهزاده را روی زمین گذاشت و به سرعت پرواز کرد و از آنجا دور شد

پادشاه دستور داد تا اورا بیابند ! بعد از چند روز سربازان او را پیدا کردند و به قصر بردند به دستور پادشاه با او به احترام برخورد کردند ! موقع غذا بود اورا برسر میز نشاندند و جلوی او غذاهای پر رنگ و لعاب گذاشتند پادشاه به او امر کرد که بخورد اما پسرک با دیدن غذاها به یاد دست پخت مادر خدابیامرزش افتاد و بعد های های گریست به قدری سوز ناک گریه کرد که همه منقلب شدند پادشاه دست او را گرفت و به ایوان برد و حالش را جویا شد وعلت را پرسید پسرک با بغض همه چیز را تعریف کرد پادشاه از او خواست که به کنار او بماند اما پسرک اشکانش را پاک کرد و گفت:

اگر تو مرا میخواهی به خاطر قدرت پرواز کردنم هست من به خودی خود برای تو اهمیتی ندارم و یا حتی تو اگر قدرت وثروت نداشتی کسی تو را دوست نداشت و مردم به تو احترام نمیزاشتند و ازت نمیترسیدند کسی خود تو را دوست ندارد آه من از این همه بی مهری خسته ام 

پسرک از ایوان پرواز کرد و رفت و پادشاه منقلب شده بود واقعا کسی خود اورا دوست نداشت همه به خاطر صفاتی  یا مقامی یا ثروتی و یا زیبایی و ...یکدیگر را دوست داشتند پادشاه افسرده به اتاق خوابش رفت و تا چندین روز افسرده بود دختر یکی یه دانه اش که نگران پدر بود به کنار آبشار رفت تا پسرک را پیدا کند چندروز مدام رفت تا بالاخره اورا یافت و به او گفت : به پدرم چه گفته ای که روی خندان اورا از من دریغ کرده ای !

پسرک همه چیز را گفت و دخترک که ماجرا را فهمید در جواب گفت : خب دوست نداشته باشند مهم نیست ! مهم این است که پروردگار مارا بدون بهانه و همین جور که هستیم دوستمان دارد

دخترک مدام با پدرش حرف میزد و خدا را به او یادآوری میرکرد و همین طور به ملاقات پسر میرفت تا خدا را نیز به او یادآوری کند

شبی پسرک به کنار روخانه رفت و پادشاه به ایوان هردو به آسمان نگاه کردندو گفتند خدایا تو مارا دوست داری اگر داری بگو سخت به تو محتاجم آه خدایا دلم گرفته است آیا مارا دوست داری

جلوی پسرک پروانه ای پرواز کرد و در قصر کودکی به دنیا آمد ونسیمی به صورت هردوشان خورد اما هیچ کدام نفهمیدند و با گریه به رخت خواب رفتند و خیال کردند خدا دوستشان ندارد در خواب هردوشان فرشته ای آمد و گفت خدا در همه جاست اورا نمیتوانی تنها در جایی بیابی او در یک دانه برف در معصومیت یک کودک, نسیم دل انگیز بهاری, در آسمانها در همه جا  هست و شمارا بدون بهانه دوست دارد.

وقتی از خواب بیدار شدند نور خورشید سلام خدا به آنها  بود و برگ برگ درختان یادآور خدا بود

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 22:2 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

خدایا تو را شاکرم که دیدی وقتی من گناه کردم دست مهربانت را روی سرم گذاشتی و سرم را برگرداندید و من دیدم چه بد کردم خدایا جرئت ندارم بگویم اما به کرمت پناه میاورم خدایا منو ببخش آسمونت یادم رفته بود نان خشک به پرندهات دادن یادم رفته بود من خیلی خیلی خیلی بد کردم تو نماز به یاد تو بودن یادم رفته بود همش پر از دلهره و تشویش آینده بودم اعتماد به تو یادم رفته بود یه روزی توی این وب نوشتم اعتماد به خدا سخته باید پرورشش داد من حرف خودمم هم یادم رفته من فراموشی پیدا کردم حرمت یادم رفته بود چراغ خونه مون رو بهش خسته نباشید گفتن رو یادم رفته بود شدم آدمی که به فکر دنیاست و اون دنیا یادم رفته بود من بد شدم بندگی یادم رفته بود خدااز یادم رفته بود! واسه خودم متاسفم!

منو ببخش خدایا منو ببخش

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

مهتاب ببار بر راهم مهتاب ببار بر راه تاریکم ! مهتاب مرا میبینی من خدا را گم کرده ام ببار روشن کن راه را ......

مهتاب به کنارم می آید و میگوید چه شده است تو که همیشه چراغی در دست داشتی ! تورا چه شده است گریه ام گرفت و گفتم :چراغم را شکاندم , من چراغ خردم را با دستان خود شکاندم آه پشیمانم پشیمان

مهتاب: چرا شکاندی چی شده؟

-آه قضیه اش طولانی است من اشتباهاتی مرتکب شده ام بر اثر آن شکسته شد من به قدری سرگرم کارهای خودم شدم که خدا را ندیدم و خیلی از چیز های خیلی کوچک که فکرش را نمیکردم برایم به قدری بزرگ شدند که اندازه خدا شدند , بخیل شدم ,حسود شدم ,نگران شدم, بصیرتم رفت ,عمرم به باد رفت

مهتاب: خیلی ها به این مسئله دچار میشوند تنها تو نیستی ولی نگران نباش کمکت میکنم راهت را روشن میکنم اما در ازای آن خواهشی دارم

-بگو

مهتاب: خدارانشانم بده

- چه میگویی من خودم اورا گم کرده ام چه طور نشانت دهم

مهتاب: وقتی دلت بنای گریه گذاشته و دوری اش را احساس کرده ای و به دنبال او میگردی پس خدا در دلت محمل گزیده است خدا در اعماق وجودت هست به او رجوع کن او را خواهی یافت

چشمانم را بستم  لرزه ای بر تنم افتاد اشکانم چکید بر روی گونه هایم, با بی تابی گفتم : خدایا دلم برات تنگ شده من رو ببخش به خاطر همه فراموش کاری هام! من بد کردم خیلی بد کردم

جاده روشن شد و به سوی آسمان راهی باز شد اما مهتاب گفت راه رسیدن به خدا راه دشواریست که هر بند بند انگشتش با تلاش بدست میاید با جان و دل برو!

شنبه 25 آذر 1391برچسب:خدا,دلتنگی, باران,دنیا,منتظر,پروردگار,طنین, زندگی, :: 21:27 ::  نويسنده : نیلوفر

-صدای باران زیباترین ترانه ی خداست که طنینش زندگی را برای ما زیباتر میکند! نکند فقط به گل آلوده ی کفش هایمان بیندیشیم

-وقتی خداوند از پشت دستهایش را روی چشم هایم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم

-خدایا گاهی تورا بزرگ میبینم و گاهی کوچک این تو نیستی که بزرگ میشوی و کوچک! این منم که گاهی نزدیک میشوم و گاهی دور

-آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند راحت تر میخوابند

-یه جمله زیبا از خداوند : قبل از خواب دیگران را ببخش! من قبل از اینکه بیدار شوید شما را بخشیده ام

-پروردگارا شرمسارم از این همه ریا و دقل بازی دل هایی که نور تورا ندیده اند اما زبان و ظاهرآنها ,تو را فریاد میزند

سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, :: 21:9 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

اگه میخواستم فقط یه جمله به کل آدم های دنیا بگم ! میگفتم : آهای آدما توروخدا همدیگه رو دوست داشته باشیم

اگه میخواستم فقط یه کار تو دنیا انجام بدم این بود: صلح -عشق - آرامش و دوست داشتن میآوردم

اگه میخواستم فقط یه بار نگاه کنم به : پدر و مادرم نگاه میکردم و دستشون رو میبوسیدم

اگه میخواستم فقط یه بار گریه کنم : توعربستان گریه میکردم تو شهری که پیامبر اومد اما الان واقعا تاسف بر انگیزه شهری که هنوز زن مثل یه برده است

اگه میخواستم یه بار بخندم : با پدرم میخندیدم وقتی شبایی که دست خالی خونه میومد و شرمنده بود میخندیدم تا بفهمه مهم نیست پول! وجودشه که برای ما ثروته!

اگه میخواستم یه بار دعا کنم زمانی بود: که خیلی شاد بودم و هیچ غصه ای تو دلم نبود تا به خدا بگم اونو فقط برای خواسته هام دوستش ندارم

                                                         .

                                                         .

  .................

یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:, :: 20:43 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

ماه محرم بود من در دفترم مشغول به کار بودم شب شده بود از خستگی به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم تاسف بر انگیز بود همه داشتند چشم چشرونی میکردند بیشتر مد لباس مشکی بود ! و صدای طبل جوری ریتم داشت که همه رو شاد میکرد خنده داره محرم ما رو باش!!!!!!!!!

تو دلم گفتم یا امام حسین تو با چی خوشحال میشی وقتی همه داشته هات رو فدا کردی ؟! با این عذاداری!؟؟ نه تو خوشحال نمیشی پس با چی !؟؟؟؟؟؟

از پنجره دور شدم وبه کار خودم مشغول شدم! دیگه نیمه شب هم گذشته بود خیلی خسته شده بودم ! ماشین رو روشن کردم و با بی رغبتی راهی برگشت شدم این اتوبان همت هم که طبق معمول ترافیک بود به دور برگردان رسیدم تا پیچیدم دیدم زنی به خود میپیچد و فریاد میزد و دو کودکش هم کنارش با مظلومیت گریه میکنند خودم را به آنها رسیدم ! زن بیچاره نای حرف زدن نداشت فقط ناله میکرد از درد! آنها را سوار ماشین کردم و به بیمارستان.........

دکتر گفت سنگ کلیه داره فعلا با مورفین آرومش کردم تا بعدا ببینم آزمایشش دقیقا چی نشون میده ! به سراغ داروهایش رفتم آنها را از داروخانه گرفتم و به اتاق او رفتم البته کمی طول کشید اما دیدم که شوهر آن زن آمده بود شاید فرزندانش تماس گرفته بودند!؟

هرچه پول نقد داشتم داخل دارو ها گذاشتم و یکی از بچه هایش را صدا زدم کیسه دارو ها را به دستش دادم و رفتم به نظرم خانواده فقیری می آمدند ولی من هم دیگر بیشتر از آن نداشتم و هر چه در توان داشتم انجام دادم !

نم نم بارون میآمدبه سراغ ماشین رفتم تا برگردم خانه ! اما سرم گیج رفت بی حال شدم شاید از خستگی بود نمیدانم اما تا خواستم بیفتم کسی مرا گرفت کمکم کرد تا روی نیمکت بشینم کمی بهم آب داد و گفت : تو منو خوشحال کردی! انسانیت صفت گمشده این زمینی ها شده !متشکرم که نگذاشتی ناپیدا شود انسانیت

من تشنه آب نبودم من تشنه انسانیت و وفاداری بودم خیلی متشکرم که جرعه ای به من دادی!

سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 19:46 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

میدانم نوشنه هایم مشوش است ذهنم به هر سو میپرد زبان در کامم گره خورده حرفی نمیزند! از کجا شروع کنم تا عقده دل باز کنم ! من کم گذاشته ام برای خدا برای او برای خودم برای همه ! من کم شده ام خیلی هم کم ! خودم به گوشه ای تکیده ام کسی باعث نشده! ولی نمیدانم بهر چه چنین بی وفا شده ام یارم ازم دور است یا اوهست من کور شده ام من درگیر خویش شده ام من خود خواه شده ام من ,من شده ام ,ما دیگر نیست من !,مارا فراموش کرده است آه شرمگینم !

خدایا شرمگینم منکه همه جا داشتن تورا ادعا کردم اما حالا بی تو در این ظلمتکده خود باعث تنهایی ام شده ام من متاسفم خدایا متاسفم! یارم دلدارم متاسفم! در حضور تمام کسانی که این مطلب را میخوانند من از شما پوزش میطلبم ! نیلوفر در برابر شما خجل است مرا ببخشید من بد شده ام

آه آه آه خدایا معجزه کن معجزه کن من در لبه پرتگاه باز خود را میبینم آه کور شده ام تو را نمی بینم میدانم هستی اما من بصیرتم به تاراج رفته من خود باعث دور شدن شدم تو مرا تنها نگذاشتی اما من بد کرده ام خدایا خودم را از یاد برده ام یارم را از یاد برده ام نمازم کمرنگ شده سجاده ام خاک خورده قرانم به گوشه ای افتاده آه خدایا مرا به خودم باز گردان بگذار باز بنده خوب تو باشم راه را یادم بده مرا به خودم نشان بده یارم را به من بازگردان خدایا کمکم کن

شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 19:37 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

 

هر پگاه نجوا کنید : امروز من انتخاب میکنم هوشیارانه به درس هایی که زندگی به من می آموزد توجه کنم آگاهانه  می کوشم تا امکانات خویش را ببینم و عاقلانه انتخاب کنم از مشکلات گذشته دوری میجویم و قاطعانه در عین حال با بصیرت و احتیاط عمل میکنم .من شاگرد زرنگ زندگی هستم!

وقتی ایمان داشته باشیم همه چیز به سوی یگانگی با خدا در حرکت است آنگاه موانع دارای معنا و مفهوم و به شکل متفاوتی خواهند بود از دیدگاه بشری این موانع بازدارنده هستند اما در بینش الهی آگاهانه و آموزنده!

چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوندبخشاینده ومهربان

( آلیس در سرزمین عجایب)

زمانی که آلیس به جایی میرسد که هر راه به سویی میرود و او نمیداند به کدام جهت باید برود از همراهش -گربه- راهنمایی میخواهد ومیپرسد: ای پیشی پشمالو ممکن است به من بگویی که از کجا و از کدامین راه باید بروم؟

گربه میگوید: بستگی دارد که دلت بخواهد که کجا بروی؟!

آلیس میگوید : من چندان اهمیتی نمیدهم که به کجا بروم!

گربه میگوید: پس دیگر فرقی نمیکند که از کدام راه بروی!!

پیشخدمت زندگی  نیز با ما اینگونه رفتار میکند اگر ایده و تفکر مشخصی نداشته باشیم اگر جهت دار و هدفمند از زندگی چیزی نخواهیم او نیز چیزی به ما نخواهد داد !

آلبرت هابارد نیز چنین اعتقادی دارد و میگوید:چیزی را میابیم که انتظارش را داریم و چیزی را بدست میاوریم که تقاضا میکنیم !

اگر تاکسی سوار شوید راننده از شما میپرسد به کجا میروید؟ میگویید خیابان شریعتی نه نه خیابان فاطمی نه نه جمهوری نه نه...راننده فورا عذر شما را میخواهد زیرا میفهمد اندکی کم دارید!

تاکسی زندگی مارا به جایی نخواهد برد اگر آدرس مشخصی و معینی به او نگوییم!

(جبران خلیل جبران ) نیکی انسان را با شجاعت در راه هدف گام برداشتن میداندو میگوید: شما نیکید آنگاه که با خود یکی هستید

شمانیکید آنگاه که در گفتار خویش     

                                              بیدار و هوشیارید

شما نیکید هنگامی  که با گام های استوار

                                                              شجاعانه به سوی هدف خود می روید!

به نام خداوند بخشاینده و مهربان دلم بنای گریه گذاشت به زیر آسمان بیکران رفتم و چشم دوختم رطوبت سبزه های زیر پایم را احساس میکردم نسیم عطر گل هارا پخش میکرد اما دل من بیتاب بود من یه چیز خیلی بزرگ را کم داشتم من عشق را در زندگی کم داشتم من -خدا- را کم داشتم نداشتن او علت همه بی قراری من بود به پرندگان در حال پرواز نگاه کردم گفتم: خوش به حالتان شماها در اوج هستید شاید دستتان به آسمان نرسد اما لااقل نصیبتان هم زمین نیست شما ها به خدا نزدیکترید ! سرم گیج رفت روی سبزه ها دراز کشیدم و فقط و فقط به آسمان نگاه میکردم پرنده ای آرام به زمین آمد و نشست و دوباره گفتم :که خوش به حالتان و.................... بعد چشمانم را بستم اما سرشار از گلایه بودم پرنده به روی قفسه سینه ام آمد و نشست ! به چشمانش زل زدم خیلی معصوم بود دلم میخواست دستانم را لای پرهای پشمالو اش ببرم ولمسش کنم ! سرش را روی قلبم گذاشت !خیلی هیجان زده شده بودم بعد از چند لحظه سرش را بالا آوردو گفت : خدا در قلب همه انسانهاست و شما در جای دیگر در جستوی او هستید متاسفانه به خاطر اینکه فقط صدای ذهنتان را گوش کرده اید صدای قلب را نمی شنوید! خدا از رگ گردن نزدیکتر است باورش کن او همین جاست ! و بعد بال زد و رفت و من مات و مبهوت مانده بودم ! دستم را روی قلبم گذاشتم و هیچ نگفتم حتی فکر هم نکردم ! صدایی آمد و گفت : من همین جا هستم ای مخلوق من ! دوست دارم
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 21:44 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین

یه روز بعد از ظهر کاغذ را برداشتم و با حرص نوشتم: نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه نه ... خدایا نه ! من خسته شدم از این همه مشکلات آه دیگر تاب ندارم من از سنگ نیستم من هم آدمم و میفهمم و دردها مرا به ستوه در می آورند و حال به زانو در آمده ام نه نه نه خدایا !  من خسته ام !

فردای آن روز ظهر تلفن زنگ خورد و گفتند : پدرم تصادف کرده و به ته دره رفته ! زانوانم شل شد لب هام میلرزید به محل تصادف رفتم دیدم سقف ماشین به کفش چسبیده شیشه ها خورد شده وسط خیابون خط ترمز ها خودنمایی میکردند از پدرم هیچ خبری نداشتم فکر کردم زبونم لال مرده ! صحنه خیلی بدی بود فکم قفل کرده بود از هیچ کس نتونستم بپرسم بابام کجاست ! اما بعد از گذشت کمی زمان دیدم بابام سالمه سالمه دویدم و محکم بقلش کردم و گریه کردم ولی نتونستم هیچ حرفی بزنم اون هم دستش رو رو سرم گذاشت و گفت : من خوبم و سالم خداروشکر

اومدم خونه اون کاغذ رو برداشتم و پرتش کردم اونور و از خدا فقط تشکر کردم و عذر خواهی! خداروشکر

جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, :: 21:49 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوندبخشاینده و مهربان

خوشحالم که دلم شکست دیوار دلم ریخت از گریه به زمین افتادم و تکه هایش را نگاهی انداختم از خوشحالی اشک ریختم چون دیدم تمام تکه های دلم بوی خدا میداد فهمیدم دل خانه خدا بود ;در دلم محمل داشت اما من فراموشش کرده بودم ! بر دل گفتم : خدا مهمان تو بود چرا شکستی؟

دل با فریادگفت: تو خدارافراموش کردی که چنین تکه تکه ام کردی!!!!!!!!!!

با خجالت و شرمندگی سرم را پایین انداختم !

صدایی زیبا آمد و گفت : تکه های دلت را برگیر و بردار و به آسمان نشان بده از دلت به آسمان راهیست به وسعت نگاهت ! نگاه کن فقط نگاه کن دل تو پلی خواهد شد تا خدا !

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:, :: 18:54 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

-اگه یک روزی نتونستی گناهه کسی روببخشی از بزرگی گناه او نیست از کوچکی قلب توست!

-شاید کسی را که با تو خندیده فراموش کنی اما کسی را که با اشک ریخت هرگز!

-وقتی گلدون خونمون شکست داداشم گفت : کاش دوتا داشتیم...خواهرم گفت: قشنگ بود ...مادرم گفت: حیف بود ...پدرم گفت: قسمت این بود....اما وقتی دل من شکست کسی به فکرش نبود

-فرق آموزگار با روزگار این است که آموزگار اول درس میدهد بعد امتحان میگیرد اما روزگار اول امتحان میکند بعد درس میدهد.

-اگه کسی دیونت بود عاشقش باش -اگه کسی عاشقت بود دوستش داشته باش-اگه کسی دوست داشت بهش علاقه نشون بده- اگه کسی بهت علاقه نشون داد فقط یه لبخند بزن - این طوری وقتی یه پله ازش عقب باشی  اگه یه وقت خسته شد و یه پله ازت جا موند تازه میشین مثل هم.

-افسوس آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم -آن زمان که باید دوستمان بدارند لجبازی میکنیم و بعد برای آنچه که از دست رفته آه میکشیم

-هر وقت دل کسی را شکستی روی دیوار میخی بکوبتا ببینی که چقدر دل شکستی-هر وقت که دلشان را بدست آوردی میخی را از روی دیوار بکن تا ببینی که چقدر دل بدست آورده ای -اما چه فایده که جای میخ ها بر روی دیوار میماند.

-هیچ گاه چشمانت را برای کسی که مفهوم نگاهت را نمیفهمد گریان نکن.

-اگه زندگی یک پرتغال در دستتان نهاد آنرا پوست بکنید و به دنبال دوستی باشید تا به او قسمت کنید.

یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 9:57 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

دل بهانه تو را دارد و فقط چشم به آسمان تو دوخته است

خدایا من که دستم به آسمانت نمیرسد اما تو دستت به زمین میرسد ! خدایا بلندم کن!

سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, :: 21:36 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

یارم به دنبالم آمد خیلی وقت بود از هم دور بودیم وقتی دیدمش پر از خنده و شادی بودم و از اینکه انتظارم به سر آمده بود سپاسگذار خدا بودم! با هم به راهمان ادامه دادیم از همه چی با هم حرف زدیم از شادی هایمان از غصه هایمان از سیاست از مالیات از همه چی حرف زدیم جاده برایم لذت داشت ای کاش این جاده انتها نداشته باشد !

خیلی راه رفتیم یارم گفت :باید به جایی بریم تا استراحت کنیم بالاخره به امارت بزرگی رسیدیم ! یارم گفت اینجا از این به بعد پناهگاه ما خواهد بود من خیلی شاد شدم به داخل رفتم تا همه جا را ببینم همه جا زیبا و قشنگ بود به در پشتی رفتم و بازش کردم اما از ترس زبانم بند آمد دره خیلی عمیقی پشت امارت بود که از یه قدم هم کمتر با آنجا فاصله داشت مثل فنر به عقب برگشتم و به پیش یارم رفتم و همه چی را تعریف کردم او هم در کمال خونسردی گفت : ایرادی نداره این رمز موفقیت ماست و باعث سعادت ماست! من گیج شده بودم اما او از چهره مغموم من ماجرا را فهمید و گفت: بزار برات بگم :

- این دره ما را از همه چی محافظت میکنه از شر حیوانات چون این دره صعب العبوره! از آتش سوزی ! از حمله دشمن ! پس نگران نباش !

خوانندگان عزیز داستان استعاره از زندگی ما بود اگه دره ای ای از آگاهی پشتیبان ما باشد مارا از خیلی مسائل دردناک و ناگوار و مصائب سخت نجات خواهد داد اگر چه داشتن آگاهی برای انسان سخت است زیرا او که میداندو میفهمد درد میکشد اما به هر حال باعث امنیت خود خواهد شد.

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

در جاده بی انتهایی دنبال خوشبختی گام بر میداشتم دنبال رهایی بودم من هیچ کس را نداشتم فقط دنبال خوشبختی بودم بعد از کلی طی کردن مسیر به دشت بزرگی رسیدم دیدم دو سپاه خیلی بزرگ در حال آماده باش جنگ با هم هستند هر دو سپاه بسیار بزرگ بودندنظاره گر بودم در دل گفتم : اگر با هم بجنگند وای چه قدر کشته خواهند داشت و چه خانواده ها بی سرپرست و چه هزینه هایی ای کاش منصرف میشدند !

به کنار سپاه اول رفتم وگفتم : توروخدا کوتاه بیایید جنگ نکنید

دیدم پر از حسادت و رشک و ریا هستند حرف من ارزش نداشت برای آنها ! به پیش سپاه دوم رفتم و گفتم :توروخداجنگ نکنید کوتاه بیایید! دیدم پر از خودخواهی و غرور و منیت هستند و حرف مرا نمی فهمیدند به ناچار راهم را گرفتم و رفتم نشستم گوشه ای و گریستم و به خدا گفتم : چرا کمکشان نمیکنی به دادشان برس آنها نمیفهمند چه میکنند جنگ خوب نیست! تورو به خداییت قسم این جنگ را تمام کن فرصت دوباره بهتر زیستن را به این ها بده !

دلم گرفته بود من دنبال خوشبختی بودم اما دیدم دیگران به دنبال انهدام یکدیگرند دیگر خوشبختی معنا نداشت شادی زمانی معنا میدهد که همه شاد باشند زیر سایه نگاه رضایت مندانه خدا! ولی خبری نبود برهوت بود

سرم را به روی تخته سنگ گذاشتم و خوابیدم ! با صدای مهیبی از خواب پریدم! رعد برق های بزرگی در آسمان خودنمایی میکردند ابر های سیاه به بالای سرم سنگینی میکرد باران شروع به بارید گرفت اما همه چیز وحشتناک بود باران نبود انگار بلا بود !!!!!!!

از ترس به بالای کوهی رفتم تادر میان سنگ ها پناه بگیرم خوشبختانه غار خیلی کوچکی بود که توانستم پناه بگیرم اما میتوانستم آن دو سپاه را ببینم همه ی آنها غافلگیر شده بودند و مجبور به عقب نشینی شدند و فکر میکنم جنگیدنشان به تاخیر افتاده بود به چادر هایشان برگشتند و صبر کردند اما باران چند روز بارید و هیچ کس از جایش تکان نخورد و من هم در آن غار زندانی شده بودم! و نظاره گر آن دو سپاه ! شب شده بود از گرسنگی از حال رفتم ولی صدای های اطرافم را میشنیدم همه آنها تمام افراد دو سپاه شروع کردند ملتمسانه خدا را صدا کردن! تا صبح صدای التماس آنها را میشنیدم ولی صبح دیگر هیچ صدایی نبود یه سکوت مطلق همه جارا گرفته بود با بی حالی سرم را بیرون بردم دیدم نردبانی از آسمان به زمین آمده است ! بعد نوری آمدو با صدای دلنشینی گفت : اگر میخواهید به آرامش برسید بیایید بالا اما به یکدیگر امان دهید تا تک تک بالا بیایید !

به یکباره همه آن ها هجوم آوردند تا زودتر بالا بروند اما به یکدیگر امان ندادند شمشیر هایشان را کشیدند و یکدیگر را میزدند تا خود بالا بروند نردبان سرجایش بود اما پایین آن همه در حال کشتن هم! و کلی زمان گذشت اما حتی یک نفر هم نتوانست بالا برود بالاخره بعد ساعت ها همه یکدیگر را کشتند و فرماند ها نیز همدیگر را هیچ کس زنده نماند و از نردبان هم کسی بالا نرفت !

از کوه پایین آمدم و تلو تلو کنان به سمت نربان رفتم پله اول را رفتم ولی بدنم دیگر یاری نمیکرد نور دوباره به پایین آمد و گفت : دستت را بده تو را میبرم !

دستم را گرفت و مرا با خود برد به یه سرزمینی که تا به حال ندیده بودم کمی بعد از اینکه حالم سرجایش آمد از مردم آنجا پرسیدم آخر چرا از آنهمه آدم حتی یک نفر هم بالا نیامد ! شاید اگر خدا لطفی میکرد آنها را هدایت میکرد همه آنها الان در آرامش بودند نه غرق خون !

مرد بلند قامت آمد و گفت: خدا برای آنها نردبان فرستادو ندا داد که بایید ولی خودت دیدی که آنها به هم رحم نکردند اگر کمی به هم فرصت میدادند و کمی دیگران را مهم میدانستند و کمی ایثار الان همه آنها در بهترین نعمت ها بودند خدا به آنها فرصت داد ولی آنها خود رمز فوقیتشان را ندیدند !

به او گفتم : من به دنبال خوشبختی آمدم به آن سرزمین !

گفت: حال پیدایش کردی ؟

گفتم: وقتی در غار گیر افتاده بودم در دل گفتم خدایا قدرت را نمیخواهم اگر عاقبش این سپاه است نمیخواهم ولی دیگر اطمینان دارم که خوشبختی من در کنار با تو بودن معنا میدهد کنارم باش من تو را میخواهم

گفت: در این دنیا رمزی وجود دارد اگر با اخلاص خدا را انتخاب کنی خدا هم هزاران برابر انتخاب تو ! برای تو بهترین ها را انتخاب میکند و تو را برای خودش!

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, :: 13:0 ::  نويسنده : نیلوفر

کنار آبشار نشسته بودم قطارت آّ ب با کمک همدیگه رنگین کمان درست کرده بودند محو تماشای آنهمه زیبایی بودم دلم شکسته بود از آدما!

صدایم گرفته بود با بغض خفه شده ام روبه آسمان کردم و گفتم : اخه چرا باید اینجوری بشه این غصه ها منو شکستند کمرم خم شد!

آبشار به گونه ای صدای مرا شنیده بود دلش به حالم سوخت آرام صدایم کرد و مرا به کنار خود دعوت کرد من هم شلوارم را بالا زدم و به درون آب رفتم  جلوتر ولی به یکباره زیر پایم خالی شد مدام به اعماق کشیده میشدم !خیلی تقلا کردم که خودم را نجات دهم ولی نشد نفسم رفت و خفه شدم و چشمانم بسته شد

وقتی چشمانم را باز کرده بودم روی تخته سنگی بودم که وسط آب بود چندتا سرفه کردم وکلی آب بالا آوردم بدنم سنگین شده بود مثل اینکه کلی آب خورده بودم با کلی زحمت نشستم روی تخت سنگ ! پاهایم در آب آویزان بود خوشحالم بودم از اینکه زنده مانده بودم!!!!!!!!!!!

خدا در آنجا موج میزد میتوانستم به راحتی آنرا احساس کنم آرام گفتم: ای کاش میدانستی که چه دردی دارم خدا!

آسمان بالای سرم باز شد و نوری آمد و گفت : تو مرده ای آمده ایم روحت را به بالا ببریم باید به کارت رسیدگی شود !

از تعجب خشکم زد باورم نمیشد من مرده باشم با خستگی گفتم : من که هنوز کلی کارهای ناتمام داشتم و هیچ لذتی هم هنوز از این دنیا نبرده ام

نور شدتش بیشتر شد و گفت: تومتاسفانه مشکلاتت را بهانه کردی و هیچ نشدی من خودم بر روی مزارت مینویسم اینجا کسی خوابیده است که فقط نتواسته است او نمی توانست!!!!!!!! تو کسی هستی که خدا را فراموش کردی و از یاد بردی درست است که هر لحظه او را صدا میکردی ولی فکر میکردی اگر مسائل زندگی ات بر وفق مرادت نشود چه قدر بد میشود ولی نفهمیدی که خدای تو باید بالاتر از این مسائل باشد تو او را فراموش کردی

با غم گفتم آخر چه میکردم مسائل و مشکلات و مصائب زندگی بدجوری مرا درگیر خود کرده اند که اگر حل نشوند زندگی معنا ندارد !!!!!!!!!

نور باز شدتش بیشتر شد و گفت مشکل تو هم همین است باید همه آنها را رها میکردی و به خدا میسپردی فکر میکنی خدا آنها را حل نمیکرد خدا از خدا بودنش هیچ وقت کم نمیگذارد تو به او اعتماد نکردی !!!!

نور راست میگفت من فراموش کرده بودم خیلی وقت بود که  درگیر همه چی بودم ! ولی دیر فهمیدم از نور درخواست کردم و گفتم : اگه میشه رو سنگ قبرم بنویس مارا زندگی ساخت ای کاش شما را اندیشه بسازد  آهای آدما همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید !

نور خنده ای کرد و گفت : حالا که میخوای تجربه ات را بی چشم داشتی به دیگران بگویی خدا تو را به زندگی بر میگرداند ولی خودت با زندگی ات این جمله هایت را همه نشان بده!

یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 19:21 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

میدانم سخت است که بدانی از من دوری ولی متاسفانه ناخواسته بدون آنکه متوجه بشی از من دور شدی هزار بار ترسیدی اومدی گفتی : خدایا نمیخوام از تو دور باشم پس اگه راهم غلطه به من بگو !؟

ولی تو سرشار از آرزو بودی و شوق و شتابناک ! از تو گله دارم چون هزار بار به تو گفتم رها کن تا بفهمی چی درسته چی غلط! ولی تو کور شدی و ندیدی چون اون شده بود خدای تو!!!!!!!!!!!!!

حالا برای اینکه به سمت من برگردی فقط یه کار کن برای همیشه رهاش کن و از این به بعد فقط نگاهت به آسمان باشه تا بتونی فقط خدارو بپرستی عزیزم میدونم چون تجربه زیادی نداشتی اشتباه کردی ولی حالا بزرگتر از همیشه به زندگی لبخند بزن و بلند شو فریاد بزن و بگو به دنیا: دیگه نمیتونی فریبم بدی!

جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

زمان ها ی قدیم حدودچندین سال پیش وقتی جمعه ها میشد مادر بزرگم مارو میبرد حموم عمومی تا ما رو بشوره وقتی وارد میشدیم یه پولی میداد یه قبض داغون  میگرفت بعد میرفتیم حموم اول با سفیداب ما رو خوب کیسه میکشید بعد خیلی محکم ما رو میشست بعد که بیرون میومدیم برامون کیک میخورید ما هم با چه ذوقی میخوردیم ولی برای من جالب نبود وقتی میومدیم بیرون همه با نگاه حقیرانه مارو نگاه میکردند و من سرشار از خجالت!

حالا30سال گذشته و من تو یه برج زندگی میکنم خدا کمکم کرد و اون جا رو ساختم الان در بالاترین طبقه هستم شهر زیر پامه و اون حموم الان آوار شده و  و یه جای مخروبه است تو دلم گفتم خدایا شکرت که کمکم کردی تا به این جا رسیدم !

راستش خیلی سخت بود که به این جا رسیدم و لی فقط با سایه صبرو شکیبایی تونستم بیرون بیام و به این جا برسم میدونستم هیچ چیز پایدار نیست وبالاخره من موفق میشم ولی اگه همش با غصه بالا میومدم موفقیتم هم لذتی نداشت و لی الان خیلی خوشحالم چون وقتی در بدترین شرایط بودم پناهم فقط یه سجاده نمازم بودو خدا تنها آغوش گرم من و همه دلخوشی من !

خدایا شکرت .

به نام خداوند بخشاینده مهربان

خیلی وقت بود در جنگل زندگی میکردم دیگه شبیه این جنگلی ها شده بودم تا اینکه یه روز به لب جاده رفتم دیدم آدمهایی نشسته بودند و سرشان پایین و مشغول انجام کاری بودند نمیدانم چه بود ولی تمام صورتشان پر از نگرانی و تشویش بود بوی ترسشان به مشامم من میرسید  من هم ماندم چه کنم عقب برگشتم و رفتم ولی شب که کنار چشمه نزدیک کلبه ام نشسته بودم ! به صدای آب گوش میدادم ولی فکر آنها من را به خود مشغول کرده بود خودم را لای ملافه ای پیچاندم و لای سبزه ها خوابیدم !

دوباره صبح به لب جاده رفتم دوباره همان ها مشغول انجام کاری ! من هم هنوز متعجب بودم بالاخره رفتم کنارشان نشستم و گفتم : شما چیکار دارید میکنید  ؟؟؟؟؟؟؟

آدمی بود هراسناک و پر از دلهره در حالیکه عرق از صورتش میچکید و به چشمش میرفت و سوزشش آنرا بدتر عصبانی کرده بود با خستگی گفت : آه این گره باز نمیشد این کلاف درهم و برهم باز نمیشود ! لعنت به این زندگی!

سرم را بلند کردم و دیدم همه آنها مشغول باز کردن گره کوری در کلافی به هم ریخته هستند !! به آنها گفتم به کلبه من بیایید تا کمی حالتان بهتر شود !؟! ولی هیچ کدامشان گوش نکردند و گفتند ما وقت نداریم باید زیاد تلاش کنیم  زندگی مان بچرخد و گرنه گرسنه و بدهکار میمانیم ما باید بیشتر کار کنیم!

منظورم از حقیقت این بود:

زمانی میتوان بر اوج موج دریای زندگی روان بود که همه چیز را رها کرده و به اعتماد به خدا اعتماد کرد و به ایمان !ایمان آورد

همه ما به خدا ایمان و اعتماد داریم و لی خودمان به اعتمادمان و ایمانمان باور نداریم

بیاییدهمه چیز را رها کرده و به خدا بسپارید آنوقت بشینید و فقط منتظر بمانید فقط منتظر بمانید منتظر بمانید وقت بیشتری نمیگذرد که میبینی دنیا به تمامی خود را به شما پیشکش خواهد کرد

مثل هر روز قلاب ماهیگیری رو برداشتم و رفتم سمت رودخونه ! نشستم روی تخته سنگ همیشگی و کرم هارو زدم به قلاب چوبم بعد پرت کردم از خودم دورتر!

طبق معمول یه تکون بعد نزدیک کردن قلاب به خودت و درآوردن قلاب از دهن ماهی رودخونه ! این همه هیجان زندگی من بود !

دوباره یه کرم دیگه و یه پرتاب دیگه چشمام رو بستم کمی گذشت یه تکون دیگه ولی هر کار ی کردم سنگین بود چشمام رو باز کردم دیدم قلابم به یه سگ گیر کرده سنگین بود اصلا مایل نبودم اونو بکشم مثل اینکه مرده بود نمیدونم!

بالاخره کشیدمش بیرون رود خونه قلاب رو از پوستش کشیدم بیرون فکر کردم مرده ولی یه صدای زوزه کوچولو اومد نمیتونستم ولش کنم در حال مرگ بود مردد بودم چیکار کنم به هر حال اگه ولش میکرم یا میمرد یا خوراک بقیه حیوونا میشد دلم رو زدم دریا بردمش خونه یه پتو انداختم دورش  و خوابوندم کنار شومینه!.

ولی انگار پاش شکسته بود  رفتم سراغ مش باقر!: شکسته بند روستامون بود !

آوردمش اون هم با کلی چندش بازی پاش  رو درست کرد و هی غر میزد سگ نجسه بندازش بیرون بمیره تو این خونه دیگه نماز نمیاد اه اه اه

گوش ندادم به حرفش با خودم گفتم خوب شد ولش میکنم بره !

یه روز گذشت فرداش سگ نیمه جون فقط زوزه میکشید کمی شیر گرم کردم گذاشتم جلوش اون هم اول بو کرد و بعد کم کم داشت لیس میزد اصلا احساس امنیت نمیکرد پریشون بود منم اروم حرف میزدم شاید آروم بشه چندین روز به  همین منوال گذشت و اون خوب شد ولی به من عادت کرده بود پاهاش لنگ میزد صبح ها با هم میرفتیم ماهیگیری اولین ماهی که میگرفتم مال اون بود روز ها گذشت و من ماهی های زیادی میگرفتم خیلی زیاد شده بودند به خاطر همین با (هپی) اسمی که رو سگ گذاشته یودم! رفتیم بازار و ماهی ها رو فروختیم پول خوبی در میومد و من و هپی هی پول هارو گذاشتیم رو هم و یه قایق خریدم با یه تور ماهیگیری ومیرفتیم دریا !

و چند سال گذشت و ما با هم پول دار شدیم هپی شده بود جزیی از وجودم هر شب سر نمازم خدارو شکر میکردم به خاطر هپی!

موقع نماز خوندن هپی با تعجب نگاه میکرد و دست هاش رو زیر پوزه اش میزاشت  و زل میزد

تا اینکه یه شب بارون شدیدی گرفت و رعد برق به کلبه چوبی من اصابت کرد در چند لحظه آتش گرفت تا بیام به خودم بجنبم که بیام بیرون یکی از الوار های خونه افتاد روی من تقلا کردم که بیرون بیام ولی سنگین بود و از روم تکون نمیخورد بوی دود داشت منو خفه کرد هپی مدام پارس میکرد و ترسیده بود اومد پیش من با دست اشاره کردم که از پنجره بره بیرون ! ولی نمیرفت اومد زیر الوار و خودش رو بالا برد الوار رو پرت کرد اونور فکر نمیکردم یه همچین زوری داشته باشه ولی دیگه نمیشدنفس بکشم هپی مو به دندون گرفته بود تا ببره بیرون منو کشون کشون برد ولی دود آتش همه جارو گرفته بود هپی خودش رو اینقدر به در کوبید که درو شکست  بالاخره منو برد بیرون ولی از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم دیدم همه اهالی ده دورم حلقه زدند وقتی رو پا وایسادم با چشمام دنبال هپی میگشتم مدام سراغشو میگرفتم تا اینکه همه باانگشت جسدش رو نشونم دادن کنارش زانو زدم باورم نمیشد آروم بوسیدمش و روش یه پارچه کشیدم

چند روز گذشت و هنوز میرم کنار رود خونه تا شاید یه بار دیگه اونو خدا به من بده!

یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 17:57 ::  نويسنده : نیلوفر

دریا دریا را گشته ام کشور به کشور آمده ام اما جایی بوی تو را نمیداد

خانه به خانه رفته ام معبد به معبد سجده کرده ام ولی بوی تو را نمیداد

کنار قدیسان رفته ام اسقف اعظم دیده ام موبد و بودا و  ملا دیده ام ولی بوی تو را نمیداد

به کلبه مخروبه خود رفتم زانو را به بقل گرفته ام و گریستم و اشک امانم را برید

من تو را میخواستم که تقدیرم شوی قسمت من شوی !

وای چرا عاشق شدم من دیگه از دست این دل یه کم آروم ندارم

خدایا

ای کاش من همه بودم تا با همه دهان ها تو را صدا میزدم

کاش من همه چشم بودم تا تورا میدیم کاش من قلب بودم تا همه قلب ها از تو پر بشود

دیگر نایی برای نفس دیگر ندارم ! یارم به کنارم میاید و میگوید تو را چه شده!

میگویم :دل تنگم از بهر خدا که نیست آه من پیدایش نمیکنم

با ملاطفت میگوید : چرا هست جز با چشم دل نمیتوان خوب دید! هر چه هست از دیده پنهان است .

من هم با بی حوصله گی به سمت روز نامه میروم صفحه اول همشهری میبینم کودک 6ماهه ای در سوریه سرش را بریده اند برای اینکه بشار اسد حکومت را رها نمیکند به یارم نشانش میدهم و میگویم ببین خدا نیست

یارم بند دلش پاره شد و تلخ گریست من را محکم گرفت و گفت : تلخ است

وقتی اشکانش را دیدم که چه معصومانه گریه میکند دستانش را گرفتم و گفتم نه خدا هست زیرا دلی که از بهر کودکی بی گناه شکست به یقین خدا در قلبش محمل گزیده است

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : نیلوفر

      به نام خداوند بخشاینده ومهربان

زمان زیادی می گذشت که از این دنیای ماشینی و آدم های رباطی خسته شده بودم به خاطر همین به مزرعه پدربزرگم رفتم که پر از گل های آفتاب گردان بود  هر روز صبح به میان آنها میرفتم و از دیدن آنها روحم آرام میگرفت نسیم که بین آنها میپیچید انها میرقصیدند و من هم نیز همراه آنان احساس خوبی داشتم ولی دلم بد جوری سیاه شده بود همه دلم پر شده بوداز استرس کار های روزانه و رغابت با اطرافیان و نتیجه اش این بود که نمیتونستم آرامش داشته باشم خیلی پوچ و توخالی شده بودم نه چیزی برای بودن و نه چیزی برای داشتن و نه چیزی برای یاری رساندن من بد جوری کم آورده بودم به سر مزرعه رسیدم نزدیک ظهر بود همه گل ها رو به آفتاب چرخیده بودند و تمام گل هاشون رو باز کرده بودند اینقدر من  هم رباطی شده بود که با چهره مغموم به کار اونها نگاه میکردم بدون اینکه حسی  و فکری داشته باشم من هم گفتم بزار با این گل ها کمی به آنسوی آسمانها نگاه کنم

نگاهی انداختم آفتاب چشمانم رو میزد ولی با این حال نگاه کردم انگار منتظر معجزه بودم ولی مگه من چی بودم یه آدم تو خالی و پوچ!!!!!!!!!

یه دفعه چشمانم به چیزی برخورد دیدم پروانه ای روی گل آفتابگردان بزرگی که به تمامی رو به آفتاب بود نشسته و مدام گل را میبوسید تمام گوشم را تیز کردم یه صدای پچ پچ میومد!

پروانه به گل میگفت متشکرم تو زندگی منو نجات دادی من دارم لذت  میبرم و این همه رو مدیون تو هستم تو همه روز رو به آفتاب میشی و برای خیلی از ما زندگی به ارمغان میاری تو جلوه ای از خدا هستی!

گریه ام گرفته من از یه گل هم کمتر بودم اون تونست به یه پروانه کمک کنه ولی من حتی برای خودم هم کم گذاشتم!

بلند شدم ایستادم من هم مثل آن آفتابگردان ها رو به نور خورشید ایستادم هوا گرم بود چند دقیقه بعد از هوش رفتم مثل اینکه گرما زده شده بودم  انگار روی سرم سایه ای انداخته بودند چون از شدت گرما کاسته شده بود ولی بدنم لمس شده بود نای باز کردن چشمانم را نداشتم!

صدای همهمه ای میامد تمام گل ها با هم حرف میزدند و سرود میخواندند ولی انگار خطابشون به من بود چون مرا به نام انسان صدا زدند و گفتند:

خدایش به او رحم کند خیلی بیچاره است هنوز راز زندگی را درک نکرده است هنوز نمیداند که خوشبختی را چه طور میتوان احساس کرد!

ولی یکی از آنها به من گفت : بلند شو راز موفقیت ما فقط تو یه چیزه! میدونی چیه

ما دل را برخدابستیم و چون میدانیم که او هر روز صبح با ماست و هر روز ! روز تازه ای است پس میدانیم که هر لحظه با ماست ما خوشحالیم و ایمن! ولی ما برای تشکر هر روز رو به این آفتاب می ایستیم و انرژی ها را ذخیره میکنیم تا شاید حداقل پروانه ای زنده بماند و یا کرمی تبدیل به پروانه شود و یا شته ای زیر سایبان برگ هایمان کمی آرام بگیرد یا این محصول ما بشود غذای شما ها!

خدا به ما یاد داد ایثار و یاری رساندن به دیگر موجودات عین پرستش اوست و ما همیشه از این پرستش از او لذت میبریم و میدانیم عشق یعنی ایثار!

شب شده بود به هوش آمدم دیدم همه گل ها خوابیده اند ولی مهتاب همه جارا روشن کرده بود ایستادم و رو به مهتاب کردم و در دل گفتم : خدایا زخمی شده  ام شکسته ام از پا افتاده ام من تنها هستم دلم تو رو میخواد ولی تو بزرگی و دل من سیاه و کوچک من هیچی نیستم ولی تو همه چی ! آه من چه کنم

نسیمی به دورم چرخید چشمانم را بستم ودر گوشم نجوا کنان گفت: ای بنده من آرام باش من کنار توهستم و هیچ وقت  تورا ترک نمیکنم من کنارت هستم عزیزم در آغوشم بخواب و بدان همیشه جلو تر ازتو حرکت میکنم و من همیشه در تقدیر تو هستم

من هم گفتم از اید به بعد جوری قدم بر میدارم که هر چی هست فقط تو هستی فقط تو! عزیزم دوست دارم

من نیز تو را دوست دارم

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : نیلوفر

         به نام خداوند بخشنده ومهربان

خدایا سلام به روی ماهت!

پروردگارا امشب شب آرزوهاست و در دل هزاران آرزو دارم ولی نمیشه همه رو دونه دونه بگم ولی میشه همه اون ها رو را در یک آرزو جمع کرد حالا امشب میخوام آرزو کنم خدایا تورا قسم بر همه صفاتت بر همه جلال و قدرتت تورا قسم بر عشق فقط یه آرزو میکنم: پروردگارا تورا از خودت برای همه گدایی میکنم تو را برای همه و همه میخوام هر جای دنیا که هستند با هر رنگی با هر جنسیتی با هر مقامی هر جوری که هستند خدایا خودت را قسمت ما کن همه ما به گونه ای تورا کم داریم خدایا دلم بنای گریه میگذارد طلب یار میکند و دلم خوب میداند جز تو محبوب دیگری نیست دلم تو را میخواهد همه تو را میخواهند به اسم های مختلف یکی آرامش! یکی عزت! یکی سلامتی! یکی خوشبختی !یکی ....

خدایا قسمتو تقدیر ما شو در هر دو دنیا!

خیلی خیلی خیلی دوست دارم

سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : نیلوفر

سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده همیشه میرم زیر آسمون قشنگت و چشم میدوزم به بازی شفق قطبی انگار تو به من میخندی اون هم یه لبخند نقره ای رنگ با سبزی زندگی!

راستش میخواستم بگم ای کاش الان درکنار اون دشت و تک درخت بودم که چندین سال پیش اونجا بودم یادش بخیر با هم بودنمون عالی بود !

خدایا دلم واست تنگه واسه بودنت واسه خنده هات واسه قشنگی هات واسه همه چی! تو این مدت که همش مشغول کار بودم دلم خالی شد از عشق تو چون همش دچار ترس و التهاب شده بود وومطمئنم که جایی که ترس باشه تو نیستی میدونم نیستی!

تو سرچشمه خیر وبرکت هستی پس چرا من همش دچار ترس شده ام امروز دیدم که تو اومدی یعنی بودی همیشه ولی یه جوری محسوس تر اومدی ! کنارم بودی مطمئنم چون احساست کردم خدایا دلم آروم شد !

دیگه ترسی نیست چون در گوشم عشق رو نجوا کردی و من حالا داد میزنم فریاد میزنم تا دیگه یادم نره آره من میگویم: ای کسی که بود من از بود توست نفس من عشق من یار من عشوق من همه هستی من امید من قدرت من نگار من خنده من ای همه دل خوشی من همه باور من  عاشقانه صادقانه وفادارانه دوست دارم دوست دارم دوست دارم من نه بهشت تو رومیخوام نه جهنمت رو من دلم فقط یه نگاه تورو میخواد عزیزم.

چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

یادمه که یکی از عزیانم همیشه میگفت: ارحم! ترحم!

یعنی به دیگران رحم کن تا بهت رحم کنند با همه مهربون باش !

یادمه که چندروزی بود از همه چی خسته شده بودم به خاطر همین با چندتا از فامیل ها رفتم به مسافرت ولی چه مسافرتی ای کاش نمیرفتم ! وقتی به لب دریا رسیدم چندتا از اقوام محترم شروع کردند به حسادت بنده و تخریب روحیه ای که اون لحظه واقعا نداشتم حالم داشت بهم میخورد از این آدم هایی که با مهمونشون این طوری میکنندمن هر چی بودم بالاخره مهمون بودم بگذریم خیلی حالمو گرفتند از این و اون حرف زدند و من ساده چه باور کردم !

از سفر برگشتیم و بعد از چند مدت فهمیدم که همه حرفاشون دورغ بود و بر حسب حسادت بود به قدری عصبانی شدم که میخواستم برم اونهارو  از کار در اون شرکت بندازم و یه دعوای حسابی راه بندازم اگه این کارو میکردم زندگیشون بهم میخورد و آبروشون میرفت ولی بیخیالی طی کردم و فراموش کردم چون یکی از عزیزانم به من گفته بود: ارحم! ترحم!

بعد یه ماه تابستون شروع شد و من بازم دلخور بودم ! اون تابستون من یه ماشین خریدم و با دوستای خودم رفتیم مسافرت جاده خلوت بود رفتم دنده3 بعد 4سرعتم120تا  جاده دو طرفه بود به پیچ بعدی که رسیدم دیدم  یه تانکر نفت با یه سرعت فوقولاده کم داره میره تو اون سر پایینی نمیتونستم محکم ترمز کنم گفتم ازش سبقت میگیرم ردش میکنم ولی وقتی سبقت گرفتم یه اف 12 از روبه رو میومد چاره ای نداشتم محکم ترمز کردم ولی ماشین مثل قایق سر میخورد  همه این حادثه ها در عرض چند ثانیه افتاد تو دلم گفتم : خدا کمکم کن!

ماشینم چپ کرد و چندتا ملق زد گردو خاک پر شده بود پاهامو رو هوا میدیم ماشین رو به سقف افتاده ود و لاستیک هاش رو هوا بود شوکه شده  بوده بودم چندتا ماشین که رد میشدند با دیدن صحنه به کمک ما اومدن و مارو از ماشین بیرون کشیدن زبونم بند آمده بود نگران خودم نبودم فقط نگران دوستام بودم اگه اتفاقی می افتاد همه چی تقصیر من میشد اونا امانت بودند ولی همه اونا سالم بودند مثل یه معجزه بود همه مون سالم بودیم ودباره یاد اون حرف عزیزم افتادم به دیگران رحم کنید تا بهت رحم کنند ! خدایا شکرت

دوستتان دارم بسیارو بسیار

خدایا متشکرم

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : نیلوفر

 

دوزندانی در یک شب بارانی از پشت میله های زندان به بیرون منگریستند یکی میگفت: چه قدر گل لای اینجه جمع شده !

دیگری میگفت: به ستاره ها نگاه کن چقدر زیبا میدرخشند 

واکنون ما آن زندانی دنیایی هستیم که تا دیروز خاک و گل را میدیدم و اینک کهکشانی در نگاه و دلمان جاری است !

آگاه باشید ! عظمت به آن چیزی که نگاه میکنی نیست عظمت در نگاه تو نهفته است

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

  

 یادم میاید کسی به من گفت اگه توانستی جهان را در نگاه یک فرد روستایی ببین همیشه به این  جمله میخندیدم مگه یه آدم روستایی چی میدونه از دنیا ؟

وقتی توی آزمایشگاه شیمی کار میکردم و خیلی از داروها رو درست میکردیم مثل استامینوفین و... به خودم میگفتم ما از همه برتریم چون ما کاری انجام میدهیم که کم کسی علمش رو داره!

بگذیرم مارفتیم کاشان وبعد از کلی گشتن به خونه یک روستایی دعوت شدیم برای ناهار!

تو اون خونه که وسط باغ بود اون خانواده با دختر و عروس هاش داشتند گلاب گیری میکردند خونه پر از صفایی بود اون ها به قدری خوب بودند که شرمنده اونها شدم کمی با خجالت نشسته بودم ولی اون ها با لبخندشون کمی منو آروم کردند بعد از صرف ناهار ظرف هام خودم رو برداشتم تا اونا یه وقع به خاطر من کار نکنند و کلی از اون ها تشکر کردم بعد از شون کلی گلاب خریدم

وقتی از اونها خداحافظی کردم و برگشتم خیلی چیز ها یاد گرفتم یعنی اونها به من یاد دادندکه میشه دنیا رو در نگاه یک روستایی دید اونها بدون اینکه بفهمند من چه کسی هستم پذیرای من بودند وهمه خنده هاشون رو نثار من ,غریبه کردند ولی اگه تو خیابون پر ترافیک ما بود هم محله هایی من میگفتن: برو بابا خدا پدرتو بیامرزه!

دنیا یعنی یک نگاه مهربان, دنیا یعنی بدون چشم داشت همیار دیگران , دنیا یعنی من با تو در کنار هم بدون ریا و غرور, دنیا یعنی مهمانی کسی که نمیشناسی ,دنیا یعنی همه هستی ات رو یک لقمه نور کنی و به دهان گرسنه ای بزاری ولی از ایمانش نپرسی!

پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : نیلوفر

همه تو ترس بودند اخبار اعلام کرده به علت نزدیکی قمر زمین دریا دچار جزر ومد وحشتناکی شده از کنار دریا باید دورشوید مدیریت بحران تمام شهر رو تخلیه کرده بود اما من نتونسته بودم برم مونده بودم صدای موج ها منو ترسونده بود شهر خالی شده بود از تنهایی داشتم میمردم رفتم حیاط چشمام به تور ماهی پدر ماهیگیرم افتاد دلم خیلی سوخت این همه مردم اینجا زحمت کشیدن تا یه خونه بخرند حالا همه چی داشت ویران میشد با عصبانیت به طرف دریا رفتم ماه خیلی نزدیک بود انگار داشت قیامت میشد !!!!!!!!!!

داد زدم : آهای خدا صدای منو میشنوی تو کجا هستی مگه تو سرچشمه خیر برکت نبودی ؟ این چه وضعشه؟ همه چی ویران شده نکنه داری دیر میکنی ؟!

یه دفعه باد درخت هارو از جا کند! با خودم گفتم حتما عذاب خداست الانه که منم بمیرم ولی آخه چرا مگه خدا مهربون نبود چرا آخه مگه ما چیکار کرده بودیم به کدامین گناه نکرده؟

باد داشت منو هم میبرد خودم رو به یه درخت تنومند چسبونده بودم فقط داد میزدم از ترس !؟ یارم اومد پیشم منو محکم گرفت و گفت: نترس این عذاب خدا نیست داره شما رو نجات میده!

ماه نزدیک تر شد موج های دریا به ما هم رسیده بود ماه خیلی نزدیک تر شد ولی یارم که اومد پیشم دلم آرومتر شد دستمو گرفت و گذاشت روی ماه تونستم لمسش کنم  اه چقدر زشت بود فقط ازدور قشنگه!

بعد یه دفعه ماه دور شد و در عرض چند ثانیه همه چی فروکش کرد سکوت مطلق حکم فرما بود انگار شهر مرده ها بود با تعجبم گفتم : چی شد ماه برگشته سرجاش

یارم گفت: شما آدما چرااین قدر ناشکر هستید ؟ خدا داشت شما رو نجات میداد !

- اگه نجاتش اینه پس عذابش چیه تو چی داری میگی ندیدی چی داشت میشد ؟

-به مو میرسه ولی پاره نمیشه مطمئن باش!

- منظورت رو نمیفهمم؟ کدوم نجات

-عزیزم زمین شما مسموم بود باید یه چیزی شما رو پاک میکرد مثل صیقل الماس توسط سمباده واسه پاک شدن

-با کلمات بازی نکن! بگو جریان چی بود؟!

-تمام عراضی اینجا و آب دریاتون آلوده بود به مواد رادیو اکتیو خدا واسه نجات شما باید پاکتون میکرد وگرنه از چرنوبیل هم بدتر میشد

-آه چرا من کار های خدارو درک نمیکنم و نمیفهمم

-برای اینکه بصیرت نداری

- چه ربطی داره ؟ ماه نزدیک شده همه چی وحشتناکه تو اون لحظه چه طوری خدا رو حس کنم این چه دوست داشتنیه که من درک نمیکنم

-خداهیچ وقت دیر نمیکنه این جوری فکر نکن اگه خسارتی شهر رو گرفته خدا خودش درستش میکنه

-واقعا راست میگی که اینجا آلوده بوده؟!

-بله ولی آلودگی ذهن شما با نزدیکی خورشید به زمین هم پاک نمیشه چرا متوجه نیستی  وقتی آلودگی و بدی شما رو در بگیره خدا شمارو نجات میده و خب شما همیشه اشتباه فکر میکنید که مصیبته ولی این عین رستگاریه

روز ها گذشت به علت توریستی بودن اونجا همه ارگان ها بسیج شدن و همه چی رو مثل روز اول درآوردن

ولی من هیچ وقت حرف یارم یادم نمیره (اگه روزی مصیبتی وارد شد بدونم عذاب خدا نیست بلکه عین رستگاریه)

البته اگه عاشق باشی و خدا تو قلبت محمل گزیده باشه!

 

 

به نام خداوند بخشاینده مهربان

بعد از زلزله بم به صورت داوطلبانه با بچه های کمیته امداد به محل حادثه آمدم و میخواستم کمک کنم به روستاهای اطراف رفتیم و خانه هایی که از بم دور بودند همه چیز با خاک یکی شده بود وحشتناک بود هر لحظه میگفتم که برگردم اما ناگهان صدایی میخکوبم کرد صدای زجه میومد با بچه ها به طرف صدا رفتیم همه گروه پخش شده بودیم ما 2نفر بودیم همکارم اون خونه رو دور زد و گفت ما به کمک بیشتری نیاز داریم من میرم بقیه رو خبر کنم تو بمون و سعی کن باهاش حرف بزنی تا آروم بشه

اون رفت و من  رو به خانه مخروبه کردم و صداش کردم و گفتم :لطفا آروم باشید ما الان شما رو نجات میدیم لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید

بایه صدای آروم گفت :کمکم کن تا اونا بیان من میمیرم لطفا بیا تورو به خدا بیا!

دلم لرزید خیلی میترسیدم جلوبرم من ناشی بودم ولی رفتم جلو سعی کردم دونه دونه آجر هارو کنار بزنم تا اون باور کنه که دارم کمکش میکنم تا جایی که توان داشتم اون هارو کنار زدم حدود دو ساعت گذشته بود ولی چرا کسی نیومد شاید تعداد مجروهین بالا بوده که همکارم برنگشته!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره بهش رسیدم یه پسر نوجوان بود که پاش شکسته بود دوتا تخته پیدا کردم باباند هایی که همرام بود بهم بستم و کشیدمش بیرون وقتی بیرون اومد رو زمین غلطید و از حال رفت نمیدونستم آیا کس دیگه ای هست یا نه؟ شبیه یه تونل بود داخل خونه جالب بود که اونجا سالم مونده بود به داخل رفتم صدا زدم آیا کسی  اینجاست؟ آهای

نمیدونم ولی  یه چیزی انگار منو به داخل کشید دومتر بیشتر نرفته بودم که تونل آوار شد و راه خروجی بسته شد از ترس زبونم بند اومده بود شروع کردم به داد زدن ولی کسی به دادم نرسید چند ساعتی گذشت اکسیژن داشت تموم میشد و تنگی نفس داشتم پیدا میکردم شروع کردم به غر زدن که چرا خدا این سرنوشت رو واسم گذاشته؟

از حال رفتم دیدم رو یه صندلی نشسته ام و دارم با شیطان مچ میندازم خیلی زورش به من زیاد بود داشت دستم میخوابید و من داشتم میباختم بهم خندید و گفت مطمئن باش کسی که واسه موهبت های خدا غر میزنه مغلوب من هستند از جمله تو!

گفتم :نه من نمیبازم من بازی رو میبرم

مدام داشتم همه زورم رو جمع میکردم تا ببرم شیطان خندید وگفت : آدمایی که به دیگران کمک میکنن و تو بوق کرنا جار میزنن آدمایی هستند که اول جلو خودشون باختند و بعددر محضر خداشون من از این باخت شما لذت میبرم

باگریه گفتم من کی تو بوق کرنا داد زدم ؟ چرا دروغ میگی

- چرا همین الان داشتی غر میزدی!!!!!!!!!!!

تو دلم گفتم خدایا به من یه فرصت دیگه بده تا به این راحتی خودمو نبازم خدایا کنارم باش من دارم میبازم کمک کن تا به اصل وجود خودم برگردم میدونم که اگه برگردم همیشه برنه ام چون تو درونم تو هستی من خدا دارم آره من خدا دارم

خندیدم و بعد دست شیطان را خواباندم و گفتم من خدا دارم اون از رگ گردن نزدیک تره اینقدر دوسم داره که منو ببخشه و دوباره خودش منو نجات بده دیدی خدا منو دوست داره و من هم اونو ! تو باختی !!

وقتی به هوش اومدم دیدم بچه های امداد دارن منو احیا میکنن من نجات پیدا کرده بودم من بازی رو برده بودم من مچ شیطان را نخواباندم خدا بود اون همیشه جلوتر از من حرکت میکنه

خدایا دوستت دارم

امام زمان دوستت دارم

عزیزانم دوستتان دارم بسیارو بسیار

پنج شنبه 26 تير 1395برچسب:, :: 22:3 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

 

دره گرندکانیا واقع در بیابان های قاره آمریکا

من به آنجا رفته بودم دقیقا میشد همکاری ۴عنصر : آب باد خاک آتش را در انجا دید فوقولاده عظیم بود و مبهوت کننده!

با راهنمایم به جاهای جالب رفتیم مهشر بود در عین اینکه گرما کلافه ام کرده بود اما مناطق جالب آنجا تمام فکرم را ربوده بود سکوت و آرامش انجا جان میداد برای خلوت با حضرت دوست ولی نمیتوانستم از گروه جدا شوم خلاصه به بهانه ای آنجا را ترک کردم و به یه گوشه دنج رسیدم زیر پایم پرتگاهی بود که خیلی ارتفاع داشت روی سنگی نشستم و به آسمان زیبا نگاهی کردم و در دل گفتم خدایا احساست میکنم میدانم اینجایی زیرا اینجا زیباست و تو خالق آن بگذار تو را لمس کنم خواهش میکنم من عاشق تو هستم ای همه هستی من همه باور من بگذار ببینمت من دلباخته توام!

ناگهان صدای خشی خشی نظرم را جلب کرد مار کبری کنار پایم بود از ترس نفسم بند آمده بود مار به سمت من یورش آورد از ترس پریدم ولی نتوانستم تعادلم رو حفظ کنم از پرت گاه پرت شدم ولی توانستم لبه را بگیرم مار هم پرت شد پایین تا میخواستم فریاد بزنم راهنما دویدو دستم را گرفت ومن را بالا کشید

گفت: من هرگز گروه را ترک نمیکنم من حرف هایت را میشنیدم مطمئن باش خدا نمیگذارد باروت و احساست از بین رود من را فرستاد تا کنار تو باشد همه آدما نشانه ای از خدا هستند وقتی خدارا احساس کنی او هرگز دیر نمیکند!

وقتی کمی نشستم تا آروم شوم خندیدم و در دل گفتم خدایا ممنونم که گذاشتی احساست کنم تو همیشه منو غافلگیر میکنی تو هر جا به هر شکلی هستی من دلباخته توام دوستت دارم عزیزم

سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 23:0 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان و خرد

باد لای شاخه و برگ درختان میپیچید بوی گل های بابونه هوا را پر کرده بود هوا خنک بود پایم روی زمین بود و رطوبت علف ها من را سرمست کرده بود .

یارم کنارم بود و به من نگاه میکرد به من گفت : چه کنم از داد این روزگار فلک امانم نمیدهد امان میخواهم فریادم میدهد

دستانش را فشردم و گفتم : ای یار خوب من تو با روزگار چه کار داری؟ مگر روزگار مهم است

با دلخوری سرش را برگرداند و گفت :آه من دارم همه سعیم را میکنم که زندگی کنم ولی همه چی ولی آه بس کن تو نمیبینی که همه چیز به هم خورده نگو که نمیبینی

گفتم: آری من نمیبینم چون نباید دیده شود باید با همه چشم ها تو رو دید فقط تو

گفت: توعاشقی درد مرا نمیدانی

گفتم: مگر عشق تنها حقیقت مطلق نیست مگر درستی در بودن کنار دلبر نیست؟

گفت:میدانم که صادقی و پاکی ولی دنیا برای همه دارد تاریک میشود

گفتم : دلبرم تو باید بدانی در پس همه لحظات باید کمال را ببنی حتی اگه همه چیز بد است ولی تو باز کمال راببین اگر همه چیز تاریک است تو آورنده نور باش! اگر همه دارند به بیراهه میروند تو آورنده نور باش

گفت: چه طور نور باشم در حالیکه خود احساس گمراهی و حیرانی میکنم و کاسه چه کنم چه کنم به دست میگرم

گفتم: فقط یک راه داری ! آن هم ایناست که: : : : : : اول رو به روی آینه به خود بخند و بعد برو به سمت پنجره و سرت را بالا بگیر و بگو : خدایا کنارم باش جلوتر از من برو و باز هم کنارم باش

یارم بالاخره خندید و گفت : متشکرم چشم هام رو باز کردی من باید کمی این پنجره رو باز کنم

با یارم بلند شدیم و رفتیم کنار ساحل وقتی موج ها می آمدند به ساحل به یارم گفتم همه دلواپس هایت همه دل نگرانی هایت همه غصه هایت را به موج ها بسپار

دوستتان دارم بسیار و بسیار

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

دوستی بود به وسعت یک آسمان آبی بود به رنگ دریا ! سبز بود به رنگ طبیعت !

خیلی خوب بود اون یکی از بهترین دوستام بود حرفام رو میفهمید ازم انتقاد میکرد تعریف میکرد خیلی کامل بود مثل گل رز بی نقص وفوقولاده بود درد هام رو بهش میگفتم اون هم گوش میداد وقتی اون حرف میزد من به یکباره جان میشدم تا بفهمم چی میگه خیلی دوسش داشتم هنوز هم دارم ولی به یکباره گذاشت رفت نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شاید دلایل زیادی داشته باشه و قابل قبول  ولی دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی اون نبود !یه جوری رفت که انگار هزار ساله که نبوده!

نمیدونم کجاست و دیگه نمیفهمم اهل کجاست دیگه باورش ندارم چون من ازش چیزی تا به حال نخواسته بودم

ولی میخوام شما بهش بگید این رسمش نبود حالا فهمیدم که دوستی به همین راحتی ها نیست بودن در دوستی یعنی در تمام فراز نشیب باشی و خم به ابرو نیاری چون در این کره زمین ما همه با همه تنها هستیم پس ای کاش میشد ما همه با هم کنار هم میموندیم و همیار هم بودیم ای کاش !!

دعا میکنم خدایا میگم خدایا همه ما رو به هم آشتی بده و کمکمون کن که همیار هم باشیم در صلح و بودن در همه لحظات خدایا ماهمه عشق رو در این جا کم داریم خدایا .....

دستام به سوی توست

 


 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

وای که چه دل انگیز بود نفس هایم آرام هوا مطبوع به نرمی روی تشکی که داخل قایق بود دراز کشیده بودم بالای سرم سایه بانی بود که آفتاب صورتم را نمی سوزاند اما گرمای لطیفش تنم را نوازش میداد این رود خانه هم آرام بود صدای شر شر آب که موسیقی لحظات خوش من بود وه که دل انگیز بود چشمانم بسته بود تمام این زیبایی ها در کنار من بود با تکانی شدید چشمانم را باز کردم اه لعنتی خواب نازم را ربود تکانی دیگر و تکانی دیگر به قایق بان داد زدم چه خبر است صدایی نیامد بلند هراسناک نگاه کردم من فقط خودم بودم  ای بابا یادم نبود من که قایق بان نداشتم رود خانه ام کوچک و آرام بود این دیگر از کجا آمد آریزونا هم به این بزرگی نبود خروشان بود خود را جابه جا کردم دنبال پارو میگشتم وای پارویی نبود مسر تند وتند تر شد نمیدانستم چه بگویم حتی اسم خدا هم به زبانم نیامد آخر این مشکل را خود به وجود آورده بودم به او چه بگویم حماقت خودم بود اما آخر رودخانه آرام و کوچک بود اصلا فکرش را هم نمیکردم که به این جا ختم شود طولی نکشید که سنگ های بزرگ نمایان شدند تمام تنم یخ کرد به قدری بزرگ بودند که اشهدم را خواندم اما دوست نداشتم برم کلی برنامه داشتم تازه شهریه کلاس هایم را ریخته بودم ای کاش چند جلسه میرفتم فقط پول مفت دادم لعنت به من رشته افکارم با اولین سنگی که به قایق خورد پاره شد قایق سوراخ شد سنگ بدی دماغه قایق را شکست طولی نکشید که کل قایق شکست به درون آب افتادم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد شنا هم بلد نبودم موج های سهمگین منو به این طرف و آن طرف پرت میکرد سنگ ها تمام بدنم را کوفته کرد درد سراسر بدنم را گرفته بود رمقی برای نفس دیگر نبود نمیدانم اما بیهوش شدم صدای کسی می امد کسی دستم را گرفت حالم بدتر شد دستان زمخت و کلفتش دردم را بیشتر کرد صدا کردم که رهایم کن اما ناله کوچک بیشتر از زبانم در نیامد حتی گریه هم نمیگرفت دیگر هیچی نفهمیدم نمیدانم چقدر طول کشید اما از درد به هوش آمدم دوباره قایقی بود اما نه قایق من گوشه ای کنار قایق بی جان افتاده بودم سرم را بلند کردم آه او همان مرد بود با آن دستان کلفت لباسی سیاه بر تن داشت کلاهی سیاه هم بر سرش بوی تعفنش مرا به ستوه آورد

-من کجام

-تو قایق من

-شما کی هستی ؟

-من یک مامورم

-منو کجا میبری چرا اینجا این قدر تاریکه مهتاب هم نیست

-بهتره به این چیزا فکر نکنی دارم میبرمت

-کجا آی درد دارم ترو خدا سردمه محض رضای خدا هم که شده اون پتو کنار دستتو به من بده

آن را برداشت به آب انداخت با گلایه نگاهش کردم فکم قفل شده بود سرما امانم را بریده بود

- گفتم که بهتره به این چیزا فکر نکنی من دارم میبرمت

ـکجا؟

- همه چیز حاضره واسه محاکمت سکوی اعدام هم آماده جلاد هم شمشیرش تیز ه دردت نمیاد در یک لحظه میبره

اشکانم فرو ریخت بلند شدم که به داخل آب بپرم غرق شدن به از این خفت خواری بود چشمم که به آب افتاد شمشیر ان جلاد صحنه بهتری بود نمیدانم چه موجوداتی بودند اما وحشتناک بودند شاید این جا جهنم بود و من مردم و اومدم به دوزخ وای خدای من این همه خفت و خواری حق من نبود دل خوشی من فقط یه گرمای خورشید بود یه پرنده من که کسی نبودن چیزی نداشتم که حتی بخوام مالیاتش رو بدم قایق به خشکی رسید ظلماتی بود منو به ضور پیاده کرد رو پا بند نبودم از سرما لمس شده بودند با گلایه گفتم ترو خدا ولم کن آخه جرم من چیه

-جرمت ورود به رود خانه ماست اینجا مال حاکم منه حق ورود نداشتی

- تابلو ورود ممنوع میزاشتی میمردی؟

-دستاتو بده باید ببندم

جلو آمد با همان دستان زمختش با طناب محکم کشید داد زدم توجه نکرد راه رفت وطناب را کشید وضعیتم از یک گوسفند هم بدتر بود قدم هاشی تند بود خوردم زمین مرا میکشید فریاد زدم بی انصاف من یه انسانم نکش دارم از درد میمیرم ایستاد و منو بلند کرد و گفت من وقتی واسه اه ناله تو ندارم حاکمم منتتظره نباید دیر کنم

- ترو به خدا قسم دادم

- خدا هم به فریادت نمیرسه

لالمونی گرفتم ترسیدم مگه میشه خدا نیاد اون هیچ وقت دیر نمیکرد اما حالا کجاست نمیبینه بنده اش چه داره میکشه

مرا به دنبال خود میکشید از دروازه ای وارد شدم وای خدایا ای کاش کور بودم و نمیدیدم این جا کجاست اون خدا که من میشناسم حتی جهنمش هم قشنگه اینجا دیگه کجاست راه تنفسیم داشت بسته میشد هوا کثیف بود به یه جا رسیدیم دستانم را باز کرد جلو سکویی منو انداخت ........

همه چیز برای محاکمه من اماده بود بلند شدم شاید قاضی منصف باشد اما او هم دستخوشی از ان مرد سیاه پوش نداشت وحشتناک بوددلم به شور آمد با صدای بدی گفت مجازاتت مرگ است عزیزم شمشیر دوست داری یا طناب یا خورده شدن من حاکم منصفی هستم حق انتخاب با توست دوست داری چه جوری سرتو بزنم؟

- آخه به چه جرمی؟

- به رود خونه من پا گذاشتی

- مالکش تویی سند شو ندیدم؟

مرد سیاه پوش لگدی نثارم کرد آه آه دیگر طاقت ندارم

-این رودخونه منه

- همه چی مال خداست مالک بر حق اونه

جلو آمد با دستانش گلویم را فشار داد نه خدا منم اگه سجده کنی از گردنت میگذرم

-خج..الت ب...کشش.. خدا ک....جا ت.. و کجا

-با یه فشار دیگه گردنت رو میشکنم اگه قبولم کنی رهات میکنم

-نه

دستانش را شل کرد با افاده گفت لیاقت نداری من جونتو بگیرم جلاد کجایی؟

نمیدانم چه موجودی بود حداقل آدمیزاد نبود شمشیر نبود بیشتر شبیه یه داس بزرگ بود چه برقی میزد تیز تیز بود دوباره پرسید سجده میکنی

- نه

هر آن وسوسه میشدم که خم شوم اما نه نگارم دلگیر میشد به او گفته بودم تا سر حد جان دوستش دارم حالا که وقته عمله نباید نه نباید محبوبم فراتر از جان بی مقدار من است اما چرا به دادم نمیرسد در دل گفتم خدا هیچ وقت دیر نمیکنه

سیلی به صورتم زد گونه ام داغ شد دیگر نمیشنیدم چشمانم را به آسمان دوختم اه چه اسمانی یه ذره نور نبود در دل  گفتم نگارم محبوبم دارم میمیرم واسه خاطر تو جان من یادت نره دوست داشتم هزار بار گفتم بازم میگم عشق یعنی ایثار 

جلاد داس بزرگش را بالا برد گردن نازکم قابلت رو نداره خدا !تقدیم با عشق .پایین آورد داسش را اما قبل از اینکه به گردن من بر خورد کند آسمان شکافته شد رعد و برقی زد و به داس آن برخورد کرد و جلاد در جا خشک شد صدای هم همه همه جا پر شد شوری بر پا شد دیگر ندانستم چه شد من خوابیدم خسته تر از  حتی یک هیجان کوچک چهارشنبه سوری بودم به من چه بزار بخوابم روی زمین افتادم لعنتی چقدر سخت بود موقع مرگ هم یه جای نرم گیرم نیامد . امد منو در آغوش گرفت چه بوی مطبوعی روحم آرام گرفت دیگر آن مرد سیاه پوش نبود هر که بود خوب بود با صدای بغض گفت آروم بخواب نمیزارم دیگه  کسی اذیتت کنه من کنارتم

روزها گذشت از بستر بیماری بیرون آمدم و بالاخره رغبت کردم چشمانم را باز کنم آن مرد سیاه پوش که دستانم را با طناب بسته بود تا جایی که توانسته بود مچ دستانم را بریده بود سوزشش هنوز پابرجا بود اما دستانم در دست کسی بود با مرحمی زخم هایم را پوشاند کمی سرم را بلند کردم لبخندی زدم او با گریه لبخندی زد و شردع کرد به گلایه : نگارم محبوبم چه بر سر تو آمد ندانستی بدون تو چه کنم به کدامین سو برم آخر تو امید منی در این دنیای پر از بیم و هراس من بدون تو نگارم چه کار کنم نداستی فراقت مرا میکشد بلند شو وایسا تکیه گاه منی

-عزیزم من چطور تکیه گاه تو هستم در حالیکه من خودم سراسر نیاز به تو هستم

-نگارم یارم دوست من منو ببخش اگه اونجا بودم نمیذاشتم با تو این طوری رفتار کنن

- تقصیر من بود من سهل انگاری کردم پا به جایی گذاشتم که نباید میزاشتم

-این حرفو نزن تو فقط دلخوشیت یه صدای آب بود و خورشید تو مست زیبایی خدا شدی

-خدا از دستم ناراحته

-آخه واسه چی

-نمیدونم

-نه ناراحته نه خوشحال عصبانی از دست اونا که با تو این رفتارو کردن اونا با نقشه قبلی این رفتارو روکردن

- چرا من که کاری با کسی نداشتم

-نازگلم پاک بودن و جز برای خدا سر خم نکردن بها داره که تو هزاران بار پرداخت کردی و من دیدم که چه دردی کشیدی نگارم بلند شو بیا پشت پنجره چیزی منتظرته

با کمکش بلند شدم به پشت پنجره رفتم دردام یادم رفت خدا پشت پنجره اتاقم بود جلو آمد همه وجودم شد با نرمی گفت خدا سهم کسیه که دوسش داره بسیار و بسیار .

پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

به کنار همان تک درخت رفتم که در دشت خدا بود اینجا همیشه من ودوستم با هم قرار داریم کم کم خوابم گرفت اخه دیر کرده بود با تلنگر کوچکی بیدار شدم دوستم آمده بود خندیدم و گفتم کجا بودی

-من همین جا بودم دلم نیومد بیدارت کنم معصومیتت رو دوست دارم

-دوست من عزیزم تو میدونی من چم شده دارم پر میشم از خالی شدن

-خیلی خوبه داری پر میشی از خالی شدن اما دوباره پر میشی از یه حقیقت ناب ماندنی برای تو ومن

-چه حقیقتی اشفته ام از اینکه چرا به اونه چیزایی که میخواستم نرسیدم من این همه کار کردم اما باز به قول معروف در اندر خم یک کوچه ام با من حرف بزن

-پس بنویس تا هم تو بدونی تا هم دوستای نازنین دیگه ام باشه؟

-باشه عزیزترینم

-بودن یا نبودن مسئله این است

-آه من اینو هزاران بار شنیدم اما معنیش رو نفهمیدم

-واضحه بودن یا نبودن فقط مهمه ببین بزار کمک کنم تا بیشتر بفهمی اشتباه بزرگ شما آدما اینکه خودتون رو اتوماتیک وار بدون اینکه فکر کنی کم میبینی شما نمیبینید در واقع شما خودتون رو میبینید دراوج ذلت نه در قدرت نه در راسخ بودن نه در انسانیت نه در باور به خویشتن نه داشتن خدا که همه چیز مطلقه دقت کن همه چیز مطلق نه در یاری رساندن به دیگران نه در رحم کردن نه ثروت داشتن نه در اوج شخصیت نه در......تو بودت این مدلیه در صورتکی خودت خبر نداری و مغرورتر از این هستی که این حرفارو باور کنی

-باشه حرفت قبول پس من چی باشم

-با یه احساس صادقانه بدون که تو هستی در قدرت ثروت روسفید بودن در نزد خدا در مهربان بودن با دیگران خوشحال شاد سرمست صرفنظر از هر شرایطی که داری با یه لبخند شروع کن میدونی چرا اصرار دارم تو این باشی  برای اینکه وانمود به بود هر چیزی کنی واسه بودن خودت همون برات پیش میاد چون بودن تو ست که تعیین میکنه چی در زندگی و آخرتت داشته باشی البته نه با یه احساس غیر صادقانه به خودت که نمیخوای دروغ بگی

-با یه لبخند شروع کنم؟کمی سخته کمی ترغیبم کن

-دنیا سراسر خداست اول و آخر ظاهر و باطن اوست خب؟ حالا تو نمیخوای به خالقت که این همه تو رو با وسواس خلق کرده بخندی به روش و با اون معاشقه کنی

-خب حالا اگه من این مدلی باشم و بود من بشه این مدلی چی به من میرسه؟

-بودن تو با این زیر مجموعه ها باعث میشه کل کائنات به تو همون چیزی رو بده که هستی که نشون میدی چون تو این فرکانس رو به کل دنیا مخابره میکنه که تو این مدلی هستی اگه باشی با احساس قدرت ثروت عشق به خدا اون موقع همه تو رو این مدلی میبینن و به قول انیشتین انرژی مساوی است با ماده پس این مدل بود تو به صورت ماده به خودت بر میگرده پس عزیزانم باشید با این احساس که پیش خدا روسفیدی قدرت داری همه رو دوست داری نسبت به همه رعوفی بخشش داری و به دیگران یاری میرسونی قدرت داری عزت نفس داری ثروت داری عشق داری وقت کافی داری

-من این ها میشم و این میشه بود من و بودن یا نبودن مهمه

-دوستتون دارم بسیار و بسیار

 

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 21:50 ::  نويسنده : نیلوفر

  امام زمان (عج): و ما دل به خدایی سپردیم که در جای به خصوصی چادر زده داد میزنم فریاد میزنم آه آن خدا نیست خیال ضعیف شماست که به هر جایی پرسه میزند و نیست در واقعیت آری واقعیت داد میزنم گوش کنید ظلم نکنید دروغ نگویید آه دروغ نگویید خدا اینجاست نزدیک تر از رگ گردن ناسزا نگویید شاید طرف مقابل شاید که نه حتما هر کس قسمتی از حضرت حق است که به او وصل است به خدا ناسزا نگویید گدای سر کوچه را سنگ نزنید با نگاه با غرور و منت تان  شاید فرشته ای برای امتحان مهربانی دل انسانها آمده است همه چیز را تقصیر شیطان ندانید ما تنبل شده ایم خدارا از یاد برده ایم روز نامه ها را میخوانم پر از قتل دزدی دروغ خیانت شما کجایید در مسجد به دنبال من نگردید به خدا کنار آن کودکی هستم که از تنهایی و غم و گریه تکیده گوشه ای افتاده کنار جوب و شما در فکر.......... آه بس کنید از سر غرور و بزرگی مثل طبل تو خالی سکه ای را پرتاب میکنید و نمیدانید که چند روز است که چیزی نخورده است شما ادعای  دین مذهب عشق و محبت و محبوب بودن در درگاه حق را دارید یک نفر هزاران پست و مقام را میگیرد و هزاران نفر بیکار در حسرت یک شغل هزاران نفر بیکار هزاران خانواده فقیر هزاران استعداد خاموش هزاران آرزو کور و هزاران هزاران عشق خاموش شده فضا سنگین شده شما کجایید به اسم من مراسم میگذارید و در خیابان یکدیگر را مسخره میکنید به خاطر فقر و مشکلات به خدا خدارا خوش نمیاید آری دلم پر درد است و چشمانم گریان دلم هزاران پاره شده این همه واقعا که! 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشنده مهربون

کفش به پا نداشتم زمین رطوبت داشت هوا مطبوع بود هیچ کس به غیر از من در این دشت نبود فقط یک تک درخت بود که به بلندای آسمان بود دلم چه بیرنگ شده بود خالی بود چشمانم از انتظار کم کم داشت بسته میشد به آسمان نگاه کردم و گفتم داره سال نو میاید ولی دل من هنوز آمادگی نداره یعنی هنوز تو گذشته داره جا میزنه هنوز پی محبوبیست که نیامده ودل در انتظار محبوب گرفته! نمیدانم چرا نمیاید به او میگویم پس تو سهم کدامین نسلی؟ چرا خدا تورو نمیاورد مگر نمیبینی دل در انتظارت خاموش شده از بس چشم به راه مانده

آسمان گرفت پر از ابر های تیره شد ولی از دلش نوری برآمد فقط نور بود و دیگر هیچ!

آمد به قلبم و سه شاخه گل گذاشت که نیمه باز بودند !نور به من گفت شنیده بودم میخوای به محبوبت هدیه دهی چون سال نو نزدیک است!؟

گفتم :بله ولی چیزی نداشتم هدیه دهم خیلی افسرده بودم من چیزی برای هدیه کردن به محبوبم ندارم

نور گفت:باشه من به تو وهمه انسانها و هر کس که این متن را بخواند سه شاخه گل رز میدهم که نیمه باز هستند این ها را در قلب خود بگذارید و وقتی آنها را بزرگ گردید به محبوبتان هدیه دهید

ولی باید بدانی آنهارا باید بزرگ کنی زیرا کوچک هستند وزیبایی آنها در بزرگ شدن این سه شاخه و کمال آنهاست

-من چه طور آنها را بزرگ کنم یا هر کس که این متن را میخواند؟

-این گل ها مظهر عشق هستند فقط با چند چیز رشد میکنند

1-نور که در قلب شما نور ایمان به خداوند و اعتماد به خداوند

2-آب که در قلب شما شامل روشنایی دلتان و لبخند پاکتان و روح بی غرورتان

3-خاک غنی که در قلب شما شامل بخشش خود و دیگران و پذیرش شرایط موجود

4-وتوجه که در شما شامل مراقبه هر لحظه تان برای با اینکه هر لحظه با خدا باشید نترسید نلرزید بلکه محکم باشید چون خدا وجود دارد

اگر میخواهی به محبوب هدیه دهی و اگر خدا را قسمت و سرنوشت خود میخواهی بدان که دل پاک میخواهد و روحی که انسانیت و معرفت را تمام کرده باشد. حال من سه شاخه گل رز به شما دادم دیگر همه چی در دستان شماست که بزرگشان کنید یا نکنید!

دوستتان دارم بسیاروبسیار

 

یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان و خرد

شبی به بیراه افتادم راه را گم کرده بودم هراسان به این ور اونور میرفتم ولی راه پیدا نبود تو اون جنگل انگار داشتم فقط دورخودم میچرخیدم هراس مرگ هر لحظه آرامشم را میدزدید خسته به گوشه ای نشستم و به درختی تکیه دادم دنبال راه نجات بودم از صدای دعا کردنم کرم شب تابی اومد نوری بود در دل تاریکی بهش گفتم راه رو نشونم میدی من گم شده ام

گفت:من نورم رو ارزان بدست نیاورده ام

-خب من چیکار باید بکنم مگه بهای نوری که داری چیه تو چی دادی مگه نور تو غریزه ای نیست؟؟؟؟؟

-نه من یه کرم عادی بودم

-خب چه جوری کرم شب تاب شدی لطفا به من بگو

-راستش روزی خدا اینجا بود وهر کسی اینجا بود هر چی از خدا میخواست اون میبخشید یکی پول خواست یکی معشوقه یکی آرامش و یکی......

ولی من عاشق خودش شدم و گفتم من از خودت فقط تکه ای از وجودت رو میخوام اون موقع خدا خندیدو گفت آفرین تو راز عش رو فهمیدی و به من تکه ای از نور خودش رو داد و از اون موقع شدم کرم شب تاب!

-چه جالب پس تو دیگه راه رو نشونم نمیدی چون این نور تو خیلی گران بهاست

-شما آدما خیلی فراموش کارید !

-چی رو ما فراموش کردیم؟ چی داری میگی؟

-آه نگو که نمیدونی تومیدونی ولی فراموش کردی

خدا وقتی شما رو آفرید از بس که شما رو دوست داشت از روح خودش در شما دمید یعنی تکه ای از وجود خودش رو به شما داد ولی شما چرا از یاد بردید شما نمیدونید درونتون چه نوری دارید اون موقع گدایی نور منو میکنید برای رهایی خنده داره!

خیلی جا خوردم من به یاد آوردم که آفرینش چی بود و من کی هستم به آسمون پر ستاره نگاه کردم خیلی خجالت کشیدم ولی خدا بهم گفت : عیب نداره من درک میکنم که آدما فراموش کنند ولی نگران نباش من همیشه به اون ها یادآوری میکنم هر کی خواست به یاد میاره نخواست نمیاره آدما حق انتخاب دارن حالا اگه میخوای از این بیراه به راه بیفتی فقط به یاد بیار که تو کی هستی تو همونی هستی که با عشق تو رو آفریدم و کنارت بودم و هستم و خواهم بودم ماهمیشه با هم هستیم چون رهایی بین ما معنایی نداره من دوستت دارم و میدونم تو هم منو دوست داری چون به احوال همه شما آگاهم عزیزم

لبخندی زدم و بلند شدم من داشتم کم کم به یاد میاوردم که کی هستم نور قلبم رو انداختم به جاده و راه رو پیدا کردم در حالی که خدا کنارم بود.

داستان استعاره ای از دنیای ما بود و من استعاره از خیلی ها که سردر گم هستیم من دارم به یاد میاورم تا پیدا کنم وپیدا شم تا باشم در کنار معبودم

دوستتان دارم بسیار وبسیار

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند مهربون و دوست داشتنی

سلام راستش از کجا شروع کنم خیلی واقعه تلخی برای من رخ داد خیلی ادعا داشتم فکر میکردم که من از اون بهترین هام اما زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود فهمیدم من کامل نبودم اما هزینه گزافی دادم اما شما این هزینه رو ندید میخوام بگم که دیگه شما اشتباه منو نداشته باشید این اتفاق از این جا شروع شد:

رفته بودم سر قرارمون همون تک درخت و دشت  ولی این بار چرا دیر رسیدم نمیدونم ! با خوشحالی رفتم اما دیدم یارم کنار درخت خوابش برده نمیخواستم بیدارش کنم رفتم کنارش اما رنگ چهره اش سفید بود دستش رو گرفتم سرد بود صداش کردم جواب نداد هر دوتا دستش رو گرفتم اما دیدم بازروش خونیه آستینش رو بالا زدم دیدم جای دوتا دندون بود از ترسم نمیخواستم ببینم ای کاش کور بودم نمیدیدم  ولی انگار جای نیش مار بود دست پاچه شده بودم تو اون دشت لایتنهای من از کجا یه دکتر پیدا میکردم داد زدم یارم رو صدا زدم گفتم : تو رو خدا طاقت بیار تو که همه چی رو میدونی بگو از کجا پادزهر پیدا کنم تو رو خدا چشماتو باز کن من چیکار کنم ؟ چشماتو باز کن عزیزم طاقت بیار بگی هر کاری میکنم  ولی نرو!

چشماش نیمه باز شد گوشم رو به لباش نزدیک کردم تا صداش رو بشنوم خیلی ضعیف شده بود ولی گفت : من پادزهر نمیخوام

-نه خواهش میکنم نباز طاقت بیار پیدا میکنم بگو کجاست؟

-نمیخوام تو هم چیزیت بشه خطر ناکه نمیتونی مجبورم کنی حرفی بزنم

داشتم هم از نگرانی هم از عصبانیت میترکیدم اون حرفی نزد ولی با خودم گفتم عامل به وجود آورنده هر چیزی عامل مرگ خودشه من نیاز به پادزهر داشتم تا یارم رو برگردونم اما از کجا؟  گفتم مار از هر کجا اومده باشه پادزهرش هم همون جاست دنبال جای ردی بودم که مارو پیدا کنم شاید در حالت عادی میترسیدم ولی یارم در حال مرگ بود ترس جایز نبود دیدم روی خاک جای مارپیچی هست دیگه مطمئن شدم این همون ردی که باید برم دنبالش کتم رو در آوردم انداختم رو یارم بهش گفتم تورو به همه مقدساتت طاقت بیار من برمیگرم میرم پادزهر رو پیدا میکنم

دنبال رد رو گرفتم ومثل موشک میدویدم فقط فکر پیدا کردن پادزهر تو اون لحظه همه دغدغه من بود رسیدم به کوهایی که کنار هم قد کشیده بودن دیگه رد نبود اما صدایی میشنیدم کمی بالاتر رفتم اما صدا از داخل کوه میامد دنبال راه ورود بودم کمی کوه رو دور زدم بالاخره رسیدم به یه وردی جالب این بود که من میتونستم رد بشم رفتم داخل مشعل هایی روشن بود  نمیترسیدم جلوتر رفتم کسی نبود یا چیزی نبود دیدم جلوتر در تنگی بلورین ماده ای سبز رنگ است که به سر نیزه بود ولی در ارتفاع بود یه سنگی پیدا کردم رفتم روش و اون تنگ رو برداشتم اما وقتی پایین اومدم انسانی دیدم شبیه مار ولی رد پا که حالت مارپیچ بود این چی بود به پایین نگاه انداختم پا نداشت مثل مار بود  اه اه چه قدر چندش آور بود صورتش را نزدیک کرد و گفت با زبون درازش گفت : خانم کوچولو چه طور جرئت کردی که بیایی ؟

-من به این پادزهرت نیاز دارم اگه ندی به ضور میگیرم

-باشه بهت میدم ولی مقدار کمی استفاده کن باقیش رو میاری؟ اگه نیاری پیدات میکنم  و میکشمت

-نه میارم مطمئن باش

-باشه برو من منتظر میمونم باقیش رو بیاری با تنگم هااااا

قول دادم که میارم براش اون گفت اگه نیاری میام سراغت! بدو بدو رفتم سراغ یارم حالش بدتر شده بود تنگ رو باز کردم و ریختم رو بازوش زخمش مرحم شد اما هنوز به هوش نیومده بود فقط تو دلم خدا رو صدا میزدم وای بالاخره چشماش باز شد دلم به قدری آروم شد که همه خستگی ام یادم رفت یارم بی حال بود اما برگشته بود کمی صبر کردم که حالش سر جاش بیاد وقتی کمی حواسش سر جاش اومد گفت : مگه نگفتم که نمیخواد بری پادزهر پیدا کنی؟ چرا رفتی پیش اون خبیس اون خطر ناک بود اصلا خوشحال نشدم که پیش اون رفتی

دیگه حرفی نزدم خیلی جا خوردم تا به حال ندیده بودم اینقدر عصبانی باشه حرفی نزدم  و لی گفتم باید تنگ رو بهش پس بدم  ! اما اون نداد و گفت خیلی ها به این پادزهر احتیاج دارن من باید برم افرادم منتظر من هستند لطفا برو خونه نزار نگران تو هم باشم برو

-باشه خدا به همرات مراقب خودت

رفتم خونه اینقدر هجوم افکار تو سرم میپیچید که داشتم دیونه میشدم

چند روزی از این قضیه گذشته بود شب بود بیرون طوفان بود گردو غبار همه شهر رو گرفته بود همه مردم  ناراحت بودند کثیفی هوا همه رو عصبانی کرده بود به پدر و مادرم شب بخیر گفتم رفتم اتاقم در رو بستم قبل از اینکه فرصت کنم چراغ رو روشن کنم چیزی دورم حلقه زد زد میخواستم داد بزنم و کمک بخوانم اما راه نفسم رو بسته بود فقط دوتا چشماش تو شب برق میزد همون موجود چندش آور بود رو به روی صورتم اومد وگفت پادزهرم کو؟ مگه نگفتم بقیه اش رو بیار  بگو کجاست ؟

میدونستم اگه بگم کجاست میره سراغ یارم اما نه اون باید در امنیت باشه!  سرش رو چرخوند و به اتاقم نگاه کرد و گفت بوی اتاقت برای من آشناست صبر کن بینم این عطر برای من آشناست آهان  تو باید دوست اون باشی اه باید زودتر میفهمیدم که تو از طرف کی هستی ؟ پس اون مرد هنوز زنده است ؟ میدونی شکنجه تو بهترین انتقامی که میتونم از اون یارت بگیرم

منو به داخل همون کوه برد دست و پامو بسته بود تو زندانی بودم که همه جاش از سنگ بود تاریک بود اما از یه جایی کمی نور میومد که اون سوراخ داخل سقف بود نمیدونم  چرا تو ذهنم هیچی بود فقط تو دلم کینه بود کینه همین ! چون اونو نجات داده بودم خودمو به خطر انداخته بودم و همه چیزاشو به جون خریدم من به یارم گفتم که باید بقیه اش رو پس بدم چرا بهم گوش نکرد اه دیگه دوسش ندارم الان اون ازم خبر نداره که من تو چه وضعیتی گرفتارم!

دوره برم رو نگاه انداختم خیلی مثل من اونجا به زنجیر کشیده شده بودن ولی فقط اسکلت اونجا بود زمین زیرم فقط لجن و گل بود! نمیدونستم عاقبت من چی میشه شاید اینقدر از گرسنگی و تشنگی بمونم تا بمیرم  فقط به اطرافم نگاه میکردم شاید راه فراری اما با این دست و پای بسته  چه جوری در برم؟ ساعتی گذشت  شب شده بود حتی صدای زندان بان هم نمیدومد که دلم خوش باشه یکی اون بیرون هست! به اون سوراخ نگاه کردم که تو سقف بود آسمون رومیتونستم ببینم پر ستاره بود خدارو شکر کردم که میتونستم آسمون رو ببینم دلم رو آروم میکرد انگار به من میگفت خدایی اون بالا هست که مراقبمه! اما پس من اینجا چیکار میکردم ؟ خدا کجا بود؟ دیگه دلم یارم رو میخواست اون منو فراموش کرده بود احساس میکردم که به من خیانت کرده و رفته! دیگه حتی دلم هم واسش تنگ نبود فقط عصبانیت تو وجودم موج میزد همین و بس! دیگه تو دلم نور امیدی نبود نمیدونم چرا معده درد بدی گرفتم نمیدونستم  شاید زخم معده داشتم ولی تو بدنم انگار یه چیزی میجوشید داشتم از تو میسوختم آه حالت تهوع داشتم  هر چی داشتم بالا آوردم از کثیفی خودم حالم بهم میخورد اه لعنت به این دنیای کثیف! حالم بدتر شد داشتم خون بالا میآوردم هر چی فکر میکردم اون مار هم نیشم نزده بود اما این چه وضعی بود! فقط داشتم سرفه میکردم تمام دل و رودم به هم پیچیده بود فقط هر لحظه داشتم از کینه و عصبانیت و دلهره و التهاب و حسرت  میسوختم . بالاخره در فولادی باز شد تو تاریکی فقط دیدم که انسان هستش گرچه دلم آروم نگرفت ولی کمی یه نفس راحت کشیدم اومد جلو و گفت: نترس من با سپاهم حمله کردم و همه اون ها رو کشتم اومدم که کمک کنم.

 اومد و دست و پامو باز کرد باورش نشد گفت : نیلوفر تویی؟ از صداش شناختم یارم بود ولی دیگه صداش برام قشنگ نبود   نگاهش نکردم اون داد و گفت خدای من تو آخه این جا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم که برگردی؟

با عصبانیت داد زدم : من برگشتم اما اون اومد سراغم و گفت که بقیه پادزهرش رو میخواست! همون که تو بردی حالا فهمیدی؟

-خیلی ها داشتم میرمردن من باید میبردم پادزهرو درکم کن بیا باید ببرمت بیرون 

بلندم کرد اما من دستش رو پس زدم خودم رفتم بیرون قدم هام کند بود دستهامو دوباره گرفت و گفت بیا من میبرمت بیرون !

تمام پهلوم گرفته بود از کوه خارج شیدم بون اینکه حتی بهش نگاه کنم پامو رو زمین گذاشتم اما از درد افتاد و فقط به خودم میپیچیدم نور ماه افتاده رو زمین و همه جا رو روشن کرده بود با ترس کنارم نشست و بهم نگاه کرد و گفت تو ون بالا آوردی ؟

باآستینم دور دهنم رو پاک کردم  و گفتم مهم نیست!  اون تنگ رو آورد بیرون و میتونستم ببینم که کمی توش مونده دستش رو پس زدم و گفتم منو نیش نزده! خیلی شلوغ بود تمام سپاهش اونجا بود همه مشغول کاری بودن یکی مجروهارو درمان میکرد یکی آمار میگرفت که کی مونده کی نمونده  یکی داشت ....دوباره تیر کشید معده ام از درد به خودم پیچیدم فقط داشتم یه زمین چنگ میزدم  یارم به دنبال طبیب رفت بایکی برگشت خیلی سراسیمه بود اون یکی رو نمیشناختم اما میگفت : به من بگو چی شده؟ این مار صفتان نیشت زدند؟ کتکت زدند ؟هر چی شده به من بگو تا من بفهمم باید چیکار کنم؟

-هیچی هیچکدوم!

یارم به طبیب گفت: آخه با این درد از کجا بدونه تو با دانشت بهش پی ببر میبینی که حالش خوب نیست

یارم صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: احساس میکنم میدونم چته ولی جرئت نمیکنم به زبون بیارم نه نیلوفر نمیخوام باور کنم که تو هم به این بیماری مهلک و کشنده و زهری مبتلا شدی!

طبیب-کدوم بیماری؟ شما فهمیدی؟

دیگه نتونستم طاقت بیارم از درد جیغ کشیدم اصلا دوست نداشتم که بشنوم واقعیت چیه؟

هر لحظه آرزوی مرگ میکردم ون مار راست میگفت : که من کاری میکنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنی!

یارم منو بقل کرد و گفت : میدونم چت شده ولی فقط خودت میتونی که خودت رو درمان کنی

-من نمیتونم خسته ام درد تمام وجودم رو گرفته!

-میدونم ولی کمی به من گوش بده حقیقت اینکه قلب تو دچار  بیماری مهلک (کینه – بخل- حسد-التهاب-ترس-و نفرت) شدی تو خودت خوب میدونی که این بیماری روح ! کشنده است من ازت خواهش میکنم  که هر چی تو دلت هست بریز بیرون از کی نفرت پیدا کردی تو که همیشه مهربون بودی این چه وضعی که بهش دچار شدی ؟ نیلوفرم من نمیدونم چی شده ولی هر کی هست اونو ببخش از دلت بیرون کن رهاش کن هر چی هست هر کی هست ببخشش !

-نمیتونم ازش دلگیرم

-به من بگو کیه ؟

-خود تو هستی!

-من ؟اخه چرا؟

گریم گرفت و دیگه هیچ حرفی نزدمو فقط داشتم همش فکر میکردم که هر چی پیش اومده تقصیر اونه با گریه گفتم تو منو تنها گذاشتی رو رفتی این رسم وفا داری بود معرفتت همین بود؟

-میدونم کم گذاشتم واست ولی تو که ششاهدی میبینی ما با اینا درگیر بودیم اگه من خوب ها رو جمع نمیکردم کی میخواست این بدها رو جمع کنه دوست داشتی شر تمام دنیارو بگیره ؟ میدونم کنارت نبودم ولی تو منو ببخش!

میدونستم حق با اونه ولی من هم پر از گلایه بودم ولی باید تصمیم میگرفتم : اول خودم رو بخشیدم بعد اونو بخشیدم بعد همه رو بخشیدم دلم رو از کینه و نفرت پاک کردم وبا عشق دوباره پر کردم  وقتی سعی کردم که دوباره روحم رو تازه کنم که پر از حس خدا باشه خوب شدم خیلی خوب .

عزیزانم داستان استعاره از قلب ما بود که داره پر از کینه و نفرت میشه که مثل زهری میمونه که داره فقط خودمونو میسوزونه بیایید همدیگه رو ببخشیم شاید طرف مقابل شما ارزش بخشش نداشته باشه اما به خاطر خدا ببخشید و اینکه حداقل خودتون لایق آرامش هستید.

دوستتان دارم بسیارو بسیار .

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خدای مهربون

استادم میگفت اگه دیگه نا نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه قدرت گارد گرفتن نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه از دماغت خون میاد و حاضری حریفت با یه مشت خاک زمینت کنه یه راند دیگه مبارزه کن اگه پاهات نمیتونن دیگه وایسن یه راند دیگه مبارزه کن و بدون کسی که همیشه یه راند دیگه مبارزه میکنه همیشه برنده است.

همیشه جمله اش رو زمزمه میکردم همیشه میترسیدم اما بالاخره تصمیم گرفتم که تحت هر شرایطی یه راند دیگه مبارزه کنم اون روز با تصمیمم گذشت فرداش حاضر شدم قرار بود برم با دوستام کوه نوردی!

سوار ماشینم شدم نمیدونم چرا جاده اینقدر خلوت بود پیچ هارو با سرعت کم با دنده2 رد میکردم!!!!!!!!! آخه خلوت بود هوا مطلوب بود شیشه رو دادم پایین تا هوای تازه بیاد وای که چه عالی بود. اما دیری نگذشت که صدای جیغی نظرم رو جلب کرد ماشین رو سریع نگه داشتم صدا مدام میومد قطع نمیشد صدا از ترس بود ماشین رو پارک کردم دلم چه شوری داشت نتونستم تحمل کنم به طرف صدا رفتم باید دره رو میرفتم پایین اما اونقدر ها هم شیب نداشت تمام عزمم رو جزم کردم رفتم پایین صدا هر لحظه بیشتر میشد نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم اما تو دلم فقط خدا خدا میکردم منم ترسیده بودم یه دره دیگه رو پایین رفتم ترسم بیشتر میشد چون میدیدم از جاده خیلی دور شدم ولی چاره دیگه ای نبود ادامه دادم بالاخره به محل صدا رسیدم نمیتونستم باور کنم چی دارم میبینم همش فکر میکردم خوابه دوست داشتم داد بزنم مامان بیدارم کن من نباید بخوابم اما خواب نبود!

دیدم آدم هایی سیاه پوش بودن که شمشیر به دست بودن و داشتند سلاخی میکردم یه آدم های بدبخت بیچاره ای که خیلی لاغر بودن صدای جیغ از داخل اون کلبه می امد که نزدیک اون آدم ها بود کار از کار گذشته بود یکی رو طناب داری بود که سلاخی شده بود از ترسم خودم رو پشت یه سنگ پنهان کردم میخواستم فرار کنم اما صدای اونایی که داخل کلبه بودن چی؟صدای بچه م داخلشون بود گوشی رو برداشتم لعنتی مزخرف آنتن نداشت هر کاری کردم هیچ شماره ای رو نمیگرفت تو دلم انگار خودم هر لحظه جا میزدم اما اگه فرار میکردم چی ؟

استادم میگفت اگه همه چی بده و خرابه و دلهره آور ورعب آور یه راند دیگه مبارزه کن !

دیگه بدون اینکه فکر کنم چهاردست و پا رفتم به سمت پشت کلبه صدای قلبم رو میتونستم بشنوم پشت در با زنجیر بسته شده بود اما میشد بازش کرد دستام میلرزید ولی بازش کردم داخل کلبه یه دفعه ساکت شد همه شون ترسیده بودن گفتم نترسید اومدم کمک کنم بیاید باید از اینجا بریم بدوید دیگه بدو

همه با جیغ شروع کردن به فرار کردن اکثر اون ها بچه سال بودن موندم تا آخرین نفر بره به اونا گفتم آروم تر برید که متوجه شما نشن اما یکی از اون ها گفت: نترس اونا ناشنوا هستند نمیشنوند 

خیالم کمی راحت شد تا آخرین نفر رفت که یه دفعه یکی از اون آشغالا اومد هر دو از دیدن هم جا خوردیم تا میخواست بدودکه بقیه رو خبر کنه پامو بالا بردم محکم زدم تو گیج گاهش اما از بخت بد اونا متوجه شدن میخواستم به همون طرف که اونا رفتن برم اما نه ! شاید دوباره اونا اسیر بشن شمشیر همون که بیهوشش کردم رو برداشتم اما اونا سر راهم رو گرفتن یکی تو دلم گفت : هر وقت ترسیدی یه راند دیگه مبارزه کن

تو دلم گفتم من تو مسابقات اینمه مبارزه کردم این بار هم میتونم فقط فرقش اینه که الان شمشیر دارم اون موقع نداشتم نمیدونم چرا تعدادشوت اینهمه زیاد شد حدود50نفر میشدند دورم حلقه زدند یکی اومد وسط که خیلی اندام ورزیده ای داشت میدونم که میخواست مبارزه کنه شمشیر رو بالا بردم

استادم یاد داده بود که هروقت حریفت گنده و قد بلند بود از چه حرکت هایی استفاده کنی

قدم های تند برداشت اومد سمتم شمشیرش رو رو پایین اورد که بزنه گردنم رو قطع کنه اما جا خالی دادم جلوی ضربه اش رو گرفتم یه ضربه دیگه و یکی دیگه من اهل کم اوردن نبودم اما تمام نیروم رو عزم کردم و شمشیر رو از پهلوش رد کردم رو زمین غلطید دونفر دیگه اومد دوباره شروع شد خیلی سخت بود نفس گیر بود من داشتم همه سعیم رومیکردم که برای اون بچه ها وقت بخرم که بیشتر دور بشن میدونستم بعد از من نوبت اوناست خودم هم تعجب کرده بودم انگار خدا یه نیروی تازه به من داده بود میوتنستم هم ضد حمله کار کنم هم حمله کنم یکی دیگه اضافه شد انگار بزرگ اونا بود شدند 3نفر !دستم زخمی شد اما هنوز که رو تنم بود !

یه مشتی بهم زد که فکر کنم دندهام شکست نفسام خوب بالا نمی یومد خوردم زمین اما بلند شدم اما با پاش ضربه محکمی تو سرم زد سرم گیج می رفت میخواستم بلند شم اما نتونستم اومد بالا سرم وایساد شمشیرش رو به حالت عمود بالا گرفت میخواست بیاره پایین اما نگاهم کرد رو صورتم دولا شدو گفت:

بعد از اینکه کشتمت تیکه تیکه های جسدت رو هر جای شهر آویزون میکنم اون موقع میبینی مردم شهر میگن چشمش کور دندش نرم حقش بود هر کی تو این دوره زمونه به یکی دیگه کمک کنه سزاش همینه میبینی کار تو فایده ای نداره من هم جزو هم شهری تو هستم من قدرت گرفتم با بی مهری آدما من بزرگ شدم با نقاب زدن آدما من بالاترین شدم با کلاشی آدما آره من این شدم با بی خدا بودن آدما حالا زخم تیز این تیغ رو بچش که تو آخرین نفر هستی که ایثار میکنی بالاخره این زنجیر باید یه جایی پاره میشد مطمئن باش همون آدمایی که تو الان فراریشون دادی فردا میشن مثل من چون میگن اگه تو جنگ نبریم سلاخی میشیم پس باید سلاخی کنیم مردمو!

حرفاش واسم سنگین بود اما هنوز شمشیر تو دستم داد زدم خدا یا کمک کن شمشیر رو زدم تو شکمش رو زمین غلطید باورش نشد امابهش گفتم : باید این زنجیر یه جا پاره میشد حالا چشیدی ؟

یارانش اومدن جلو واسه انتقام چشمام رو بستم میدونستم الان مرگ تقدیر منه اما زمین لرزید همه اونا به هم نگاه کردن اما من افتادم تنم یخ کرده بود خون زیادی از دست داده بودم اما انگار سد شکسته بود اما اونجا سدی هم آخه نبود اما انگار رودخانه عظیمی به طرف همه ما اومد همه اونا پا به فرار گذاشتن اما آب زیاد هم ویرانگره !اما این روخانه عظیم انگار از وسط نصف شده بود دورود که به موازی هم با سرعت وحشتناکی میومدند من وسط بودم آب رد شد چشمام رو بستم همیشه از غرق شدن واهمه داشتم آخر هم نصیبم شد صدای فریاد اونا میومد که داشتن غرق میشدن اما من چرا زنده بودم گرمای نفس کسی به صورتم میخورد چشمام رو باز کردم چهره اش غریبه بود نمیدونم اطرافم چه خبر بود از چپ و راست من آب میرفت یا سیل نمیدونم  ولی زیاد بود نگاهش که مهربون بود گفت :نترس من همونم که لعنتش نکردی !

گریه ام گرفت و گفتم : شما مثل اون کسی هستی که معلمم گفت رودخانه نیل رو از وسط نصف کرد و قوم بنی اسراییل رو نجات داد

بقلم کرد وگفت هیچی نگو باید زنده بمونی این زنجیر نباید پاره بشه من تو این دنیا نیستم اما تو که هستی پس باید باشی از درد از هوش رفتم

چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم گیج بودم یه پرستار کنارم بود گفت: تو خیلی خوش شانسی که زنده موندی میگن تو دره پیدات کردند که اونجا سیل اومده بود اما تو چه جوری زنده موندی الله اعلم؟

دلم گرفت نمیدونم چی شده بود چند روز گذشت نمیتونستم باور کنم هر چی بود خواب بود حداقل زخم هام اینو نمیگفت بالاخره تونستم بلند شم رفتم سراغ کمد لباس هام! کتم رو برداشتم یه کاغذ افتاد بیرون مثل یه نامه بود نامه رو برداشتم بوی همون آدمی رو میداد که سیل رو از وسط نصف کرده بود باز کردم نوشته بود:

سلام وقتی خوب شدی بیا به همون محل باهات حرف دارم عزیزم منتظرتم.

لباسم رو پوشیدم یه جوری از اونجا در رفتم با هر دردسری بود خودمو رسوندم هنوز میترسیدم نمیدونستم چی در انتظارمه اما بالاخره رفتم همه جا گل و لای بود لاشه های اون کلبه رو دیدم دیگه شک نداشتم که اتفاق افتاده بود اما کسی اونجا نبود هیچ کس! رامو از اونجا دور کردم رفتم به همون سمت که آب اومده بود احساس میکنم دندهام هنوز جوش نخورده بود آه

نشستم رو یه تخته سنگ هنوز اتفاقات جلو چشمام بود به آسمون نگاه کردم چه پر ستاره بود ! سرم رو زانوهام گذاشتم نمیخواستم بخوابم شروع کردم به خمیازه کشیدن صدای خش خش برگ نظرم رو جلب کرد نگاهم رو برگردوندم خودش بود بلند شدم اومد رو به روم وایساد و گفت: حالت خوبه بهتری؟

-خوبم ممنونم

--چهرت رنگ پریده است

-نگران من نباشید بهترم اینقدر منتظرم نزارید نمیدونم میدونید یا نه که چقدر تو سرم سولای بی جواب دارم؟

-میدونم من از احوالت باخبرم

-پس با من حرف بزن

-آره اتفاق افتاده بود همه چی ! خیلی درد کشیدی میدونم اما فاصله من با تو زیاد بود طول کشید تا بهت برسم

-شما گفتی که کسی هستی که من لعنتش نکردم یعنی چی ؟

-من تو یه زمانی پیامبر کسانی بودم که داشت بهشون ظلم میشد سلاخی میشدند خدا خواست و منو وسیله کرد و نجاتشون دادم اون مال گذشته بود که این طور شد اما حالا هر تغییری که الان اتفاق افتاده شده مقیاس من ! خیلی سخته یا چه جوری بگم : خیلی زشته که الان آدما خودشون رو بالا میبرن به واسطه هر دینی که دارن و دیگری رو نقص میکنن به خاطر چیزی که هستند ای وای بر من ای کاش یاد میگرفتن دین حقیقی در دوست داشتن همدیگر است صرف نظر از زن یا مرد بودن! میدونی حتی تاریخ پیامبران هم شده بازیچه دست آدما

-من به شما حق میدم سخته اما من الان گیج شدم اونا کی بودن؟

-اون خودش به تو نگفت که کیه؟

-چرا گفت اما باورش سخت بود  اما شما با اون معجزه چی واقعی بود ؟

-خدا اینقدر تو زمان شما کمرنگ شده که حتی معجزه هم دور از ذهن شده میدونی وقتی اون روز واسم نامه نوشتی و گذاشتی ته کمدت و دیگه نگاهش نکردی من دلم گرفت که چرا اون بچه منو صدا میکنه اما نمیشه کنارش بود اما حالا تو بزرگ شدی و درست زمانی که وجودم میتونست بهت کمک کنه اومدم

-من دوست داشتم و دارم راستش اون موقع ها دلم خیلی میخواستت با خودم میگفتم عجب جایی پیش خدا داشته که دریا رو به خاطرش شکافت همیشه به شما حسودیم میشد اما فکر نمیکردم یه روزی کنارت باشم

-منم تورودوست و دوست دارم کنارت باشم که تو آخرین حلقه زنجیر از بین نری

-اینجوری نگو به غیر از من هم خیلی ها هستن که میتونن حلقه بعدی باشن

--آره شاید باشن اما اونا چه جوری بفهمن که اوضاع خوب نیست

-من به همشون پیغام میدم بگو بهشون چی بگم ؟ من به همه میگم

-بگو اگه به خودشون نیان دنیا دیگه رنگی نداره خدا هم تو دل آدما کم رنگ میشه و میره تو آسمونا که دیگه دست هیچ کس به اون معبود نمیرسه بگو به آدما که کمی مهربون باشن با هم! به همدیگه رحم کنن اگه دیدن کسی مشکلی داره با دیده حقارت نگاه نکنن کمکش کنن که اون هم رو پاهاش وایسه بگو که همدیگه رو دوست داشته باشن به معنای تمام کلمه همدیگه رو دوست داشته باشند

-نگران نباش شما هر چی بگی من تمام و کمال به همه میگم

-متشکرم

-متشکرم

دوستتان دارم بسیار و بسیار.

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

این داستان خودمه:

همیشه میترسیدم راه زندگیم رو تغییر بدم ولی یه جا خوندم که نوشته بود هر کسی ریسک نکنه از نگون بختی خودش دفاع کرده و مدام بدبخت تر میشه !ولی ترس از تغییر که آیا جواب بده یا نه من میترسوند .یه جایی تو دلم انگار میگفت موفقیت و خوشبختی یه قدم اونورتر از شجاعته پس این سد ترس رو بشکنید !

پدرم بهم یاد داد همیشه به من میگه : نیلوفر اینو آویزه گوشت کن که حتی یه لحظه از زندگیت حتی به اندازه یک هزارم ثانیه تو هر مرحله از زندگیت نباید از بنده چیزی بخواهی حتی اگه  خیلی کارت به اونا محتاج شده باشه! تو تلاشت رو بکن ولی با قدرت و اطمینان همیشه از خدا بخواه فقط و فقط وفقط از خود خودا بخواه

واعتماد بهش داشته باش و بدون که کنارته و هیچ وقت دیر نمیکنه و تنهات نمیزاره بلکه هر وقت از خود خدا بخواهی زودتر ازز هر لحظه ای که تو فکرش رو بکنی بهت میده

برای همه خوب بخواه اگه اونا خوب تو رو نخواسته باشند ! بزار از تو به دیگران بباره نه از دیگران به تو چون خدا به تو میده (تونیکی می کن در دجله انداز ایزد در بیابنت دهد باز)

حالا دلم میخواد این ترس رو بندازم دور و به خدا اعتماد کنم واز حالا دیگه با معبودم شروع کنم هر چند خیلی سخت باشه! ولی میخوام اعتماد رو آغاز کنم که خدا هیچ وقت تنهام نمیزاره سخته ولی کار نشد نداره!

میخوام دیگه شجاع باشم ودیگه نمیخوام اینقدر به حرف دیگران بها بدم میخوام عاشق بشم عاشق خدایی که میدونم همین جا همین لحظه کنار منه و دارم تایپ میکنم وشما که دارید میخونید

میخوام بلند شم و یک کار تازه بکنم ودنبال اون خواسته ای برم که آخرش خدا نصیبم بشه من فوقولاده پر توقعم و طماع من ثروت نمیخوام یار بالا بلند نمیخوام ! من خود خود خود خود خود خالقم رو میخواد که وقتی منو آفرید گفت: فتبارک احسن الخالقین

وقتی با آفریدن من به خودش تبریک گفته چرا من به خودم تبریک نگم که یه خدای فوقولاده دارم .

عزیزانم این من نبود این همه ما بود که دچار ترس شدیم حتی خود من بیایید به خودمون تبریک بگیم که خدا داریم و دیگه از بنده ها چیزی نخواهیم و شجاعت داشته باشیم

به امید عزیت نفس

و به امید خدا

بسم الله الرحمن الرحیم:

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان