امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

 

دیروز با یک خبر مواجه شدم و خیلی افسوس خوردم تا الان نتونستم توی ذهنم حلاجی کنم . اخه مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه امکان داره؟؟؟؟؟؟؟؟

 

هم شنیدم و هم دیدم که در چین گوشت انسان میفروشند و اکثرا دختران بالغ که  .........؟!

 

قبلا جنین دیده بودم اما دختران بسته بندی شده آماده برای طبخ ندیده بودم ؟!!!!!!!!!!!!

 

چقدر یک انسان میتواند بی ارزش باشد که ؟؟؟؟؟؟ نمی توانم بگویم خجالت میکشم منو ببخشید.

 

خدایا من به عنوان یکی از بنده هات ازت خواهش میکنم کاری بکن خواهش میکنم

 

با خودم میگم همه اون ها روح دارند احساس دارند آرزو دارند شاید عزیزانی دارند که منتظر آنها هستند اما چه بد که آنها به فروش میرسند و غذای یک سری پولدار هستند

 

قبلادنیا واسم خیلی شیرین تر بود همه جا فضا گل و بلبلی بود یا من بچه بودم و نمیفهمیدم یا دنیا مون به بد جایی رفته ؟!

 

آه  ه ه ه ه  ه ه خدایا  ازت یه چیزی میخوام تو رو به همه بزرگیت قسم میدهم و جلوی همین خواننده که همین الان داره میخونه قسمت میدم بیا کره زمین بیا و بی گناهان رو نجات بده با خودت ببر خدایا خسته شدیم از کشتار از تجاوز از سر بریدن ها از بی مهری ها و .....

 

 

مگه قول ندادی که منجی ای هست که به داد بی گناهان میرسه ؟ پس کو؟کجاست ؟ هر شب و هر روز الهم عجل لولیک الفرج میخوانم اما پس این منجی بشر کجاست ؟ خدایا کمکمون کن

کمکمون کن

 

یا امام زمان (عج) ازت خواهش میکنم شما هم نیز با ما دعای فرج بخوان بگو به خدا بگو به دادمون برسه به کنارمون بیاد ما ها خسته ایم فقط آرامش را میخواهیم.

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

انگشتانم رو کیبورد بود خیلی وقت بود دست نزده بودم در گیر کنکورم بودم  و حالا تمام شده است رفتم به لب چشمه دستم را در آب بردم در یک لحظه به خودم خیره شدم و نگاه کردم!  گفتم :این من هستم چه قدر عوض شده ام !دیگر چهره شاد قبلی نبود خیلی افسرده به نظر میرسیدم پیش خودم گفتم اگه یارم اینجا بود با من حرف میزد یه دفعه صدایی اومد گفت : دوست من کجا بودی خیلی وقته ازت خبری نیست !؟

اما من سرم را انداختم پایین وگفتم : شرمندتم بد جوری گرفتار بودم خودم هم خسته شدم خیلی زیاد !!!!!!!!!

دستش را روی سرم کشید و گفت : ایرادی نداره اما دوست ندارم چهر ات را اینقدر غمگین ببینم عزیزم اگه دنیا رو خیلی جدی بگیری تا آخر عمرت غمگین میمونی اگه نگران هستی چرا به خدا توکل نمیکنی تو همیشه فکر مینی باید تلاش کنی تا خدا تو رو ببینه اما یه همچین فکری غلط مطلقه ! واسه یکبارم که شده دست از همه چی بکش و آروم بشین و به صدای دلت گوش بده اون کنارته همیشه کنارته اما الان تو هم بشین کنارش بزار آرومت کنه بزار تو لحظه لحظه هات جریان داشته باشه اونوقت زنده میمونی تا زندگی کنی چون زندگی ضربان پیدا میکنه ! دست بزن !بلند شو !بزن برقص !شاد باش دوست خوبم! به آسمان نگاه کن اما یه جور دیگه ؟!!!

به نام خداوند بخشنده ومهربان

در کلبه فقیرانه ای کودکی به دنیا آمد, بعد از گذشت یک سال پدر ومادرش در کمال تعجب دیدند که او میتواند پرواز کند کمی ترسیدند اما دوستش داشتند او تنها فرزندشان بود کم کم مردم دهکده فهمیدند و آنهارا از انجا بیرون انداختند چون فکر میکردند انها جادوگر یا ساحره هستند اما جادویی در کار نبود این یه موهبت خدادادی بود سال ها گذشت و آنها به تنهایی در جنگل زندگی میکردند پدر و مادر آن پسر که پرواز میکرد بر حسب کهولت سن در گذشتند و او تنهای تنها بود برنامه اش این بود که به آبشار میرفت تا حمام کند دنبال شکار برود هیزم جمع کند و....

یک روز که در بالای آبشار مشغول شستن خودش بود با صدایی ترسید و سریع از آب بیرون رفت و به پشت بوته ها خودش را پنهان کرد دید که شاهزاده به همراه خدم و حشم به بالای آبشار آمده اند دختر زیبایی بود دامن پرچینش را کمی بالاتر گرفت و کمی پاهایش را در آب گذاشت خدمتکاران میگفتند : سرورم بیرون بیایید خطر ناک است

اما شاهزاده لجباز بود و دوست داشت همه چیز را تجربه کند روی تخته سنگی رفت و از بالا همه چیز را تماشا کرد اما به ناگهان تخته سنگ از جایش تکان خورد و از بالا به پایین آبشار سقوط کرد و دخترک نیز به همراه سنگ

خدتمکاران جیغ کشیدند اما جرئت نکردند جلو بروند پسرک که پشت بوته ها ناظر بود سریع بدون اینکه فکر کند پرواز کرد و دخترک را بین زمین و هوا گرفت با او چشم در چشم شد! پسرک اورا پایین برد

پادشاه که در پایین رودخانه با سربازانش بود و شاهد ماجرا بود از ترس زبانش بند آمده بود

پسرک شاهزاده را روی زمین گذاشت و به سرعت پرواز کرد و از آنجا دور شد

پادشاه دستور داد تا اورا بیابند ! بعد از چند روز سربازان او را پیدا کردند و به قصر بردند به دستور پادشاه با او به احترام برخورد کردند ! موقع غذا بود اورا برسر میز نشاندند و جلوی او غذاهای پر رنگ و لعاب گذاشتند پادشاه به او امر کرد که بخورد اما پسرک با دیدن غذاها به یاد دست پخت مادر خدابیامرزش افتاد و بعد های های گریست به قدری سوز ناک گریه کرد که همه منقلب شدند پادشاه دست او را گرفت و به ایوان برد و حالش را جویا شد وعلت را پرسید پسرک با بغض همه چیز را تعریف کرد پادشاه از او خواست که به کنار او بماند اما پسرک اشکانش را پاک کرد و گفت:

اگر تو مرا میخواهی به خاطر قدرت پرواز کردنم هست من به خودی خود برای تو اهمیتی ندارم و یا حتی تو اگر قدرت وثروت نداشتی کسی تو را دوست نداشت و مردم به تو احترام نمیزاشتند و ازت نمیترسیدند کسی خود تو را دوست ندارد آه من از این همه بی مهری خسته ام 

پسرک از ایوان پرواز کرد و رفت و پادشاه منقلب شده بود واقعا کسی خود اورا دوست نداشت همه به خاطر صفاتی  یا مقامی یا ثروتی و یا زیبایی و ...یکدیگر را دوست داشتند پادشاه افسرده به اتاق خوابش رفت و تا چندین روز افسرده بود دختر یکی یه دانه اش که نگران پدر بود به کنار آبشار رفت تا پسرک را پیدا کند چندروز مدام رفت تا بالاخره اورا یافت و به او گفت : به پدرم چه گفته ای که روی خندان اورا از من دریغ کرده ای !

پسرک همه چیز را گفت و دخترک که ماجرا را فهمید در جواب گفت : خب دوست نداشته باشند مهم نیست ! مهم این است که پروردگار مارا بدون بهانه و همین جور که هستیم دوستمان دارد

دخترک مدام با پدرش حرف میزد و خدا را به او یادآوری میرکرد و همین طور به ملاقات پسر میرفت تا خدا را نیز به او یادآوری کند

شبی پسرک به کنار روخانه رفت و پادشاه به ایوان هردو به آسمان نگاه کردندو گفتند خدایا تو مارا دوست داری اگر داری بگو سخت به تو محتاجم آه خدایا دلم گرفته است آیا مارا دوست داری

جلوی پسرک پروانه ای پرواز کرد و در قصر کودکی به دنیا آمد ونسیمی به صورت هردوشان خورد اما هیچ کدام نفهمیدند و با گریه به رخت خواب رفتند و خیال کردند خدا دوستشان ندارد در خواب هردوشان فرشته ای آمد و گفت خدا در همه جاست اورا نمیتوانی تنها در جایی بیابی او در یک دانه برف در معصومیت یک کودک, نسیم دل انگیز بهاری, در آسمانها در همه جا  هست و شمارا بدون بهانه دوست دارد.

وقتی از خواب بیدار شدند نور خورشید سلام خدا به آنها  بود و برگ برگ درختان یادآور خدا بود

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

مهتاب ببار بر راهم مهتاب ببار بر راه تاریکم ! مهتاب مرا میبینی من خدا را گم کرده ام ببار روشن کن راه را ......

مهتاب به کنارم می آید و میگوید چه شده است تو که همیشه چراغی در دست داشتی ! تورا چه شده است گریه ام گرفت و گفتم :چراغم را شکاندم , من چراغ خردم را با دستان خود شکاندم آه پشیمانم پشیمان

مهتاب: چرا شکاندی چی شده؟

-آه قضیه اش طولانی است من اشتباهاتی مرتکب شده ام بر اثر آن شکسته شد من به قدری سرگرم کارهای خودم شدم که خدا را ندیدم و خیلی از چیز های خیلی کوچک که فکرش را نمیکردم برایم به قدری بزرگ شدند که اندازه خدا شدند , بخیل شدم ,حسود شدم ,نگران شدم, بصیرتم رفت ,عمرم به باد رفت

مهتاب: خیلی ها به این مسئله دچار میشوند تنها تو نیستی ولی نگران نباش کمکت میکنم راهت را روشن میکنم اما در ازای آن خواهشی دارم

-بگو

مهتاب: خدارانشانم بده

- چه میگویی من خودم اورا گم کرده ام چه طور نشانت دهم

مهتاب: وقتی دلت بنای گریه گذاشته و دوری اش را احساس کرده ای و به دنبال او میگردی پس خدا در دلت محمل گزیده است خدا در اعماق وجودت هست به او رجوع کن او را خواهی یافت

چشمانم را بستم  لرزه ای بر تنم افتاد اشکانم چکید بر روی گونه هایم, با بی تابی گفتم : خدایا دلم برات تنگ شده من رو ببخش به خاطر همه فراموش کاری هام! من بد کردم خیلی بد کردم

جاده روشن شد و به سوی آسمان راهی باز شد اما مهتاب گفت راه رسیدن به خدا راه دشواریست که هر بند بند انگشتش با تلاش بدست میاید با جان و دل برو!

شنبه 25 آذر 1391برچسب:خدا,دلتنگی, باران,دنیا,منتظر,پروردگار,طنین, زندگی, :: 21:27 ::  نويسنده : نیلوفر

-صدای باران زیباترین ترانه ی خداست که طنینش زندگی را برای ما زیباتر میکند! نکند فقط به گل آلوده ی کفش هایمان بیندیشیم

-وقتی خداوند از پشت دستهایش را روی چشم هایم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم

-خدایا گاهی تورا بزرگ میبینم و گاهی کوچک این تو نیستی که بزرگ میشوی و کوچک! این منم که گاهی نزدیک میشوم و گاهی دور

-آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند راحت تر میخوابند

-یه جمله زیبا از خداوند : قبل از خواب دیگران را ببخش! من قبل از اینکه بیدار شوید شما را بخشیده ام

-پروردگارا شرمسارم از این همه ریا و دقل بازی دل هایی که نور تورا ندیده اند اما زبان و ظاهرآنها ,تو را فریاد میزند

به نام خداوند بخشاینده و مهربان دلم بنای گریه گذاشت به زیر آسمان بیکران رفتم و چشم دوختم رطوبت سبزه های زیر پایم را احساس میکردم نسیم عطر گل هارا پخش میکرد اما دل من بیتاب بود من یه چیز خیلی بزرگ را کم داشتم من عشق را در زندگی کم داشتم من -خدا- را کم داشتم نداشتن او علت همه بی قراری من بود به پرندگان در حال پرواز نگاه کردم گفتم: خوش به حالتان شماها در اوج هستید شاید دستتان به آسمان نرسد اما لااقل نصیبتان هم زمین نیست شما ها به خدا نزدیکترید ! سرم گیج رفت روی سبزه ها دراز کشیدم و فقط و فقط به آسمان نگاه میکردم پرنده ای آرام به زمین آمد و نشست و دوباره گفتم :که خوش به حالتان و.................... بعد چشمانم را بستم اما سرشار از گلایه بودم پرنده به روی قفسه سینه ام آمد و نشست ! به چشمانش زل زدم خیلی معصوم بود دلم میخواست دستانم را لای پرهای پشمالو اش ببرم ولمسش کنم ! سرش را روی قلبم گذاشت !خیلی هیجان زده شده بودم بعد از چند لحظه سرش را بالا آوردو گفت : خدا در قلب همه انسانهاست و شما در جای دیگر در جستوی او هستید متاسفانه به خاطر اینکه فقط صدای ذهنتان را گوش کرده اید صدای قلب را نمی شنوید! خدا از رگ گردن نزدیکتر است باورش کن او همین جاست ! و بعد بال زد و رفت و من مات و مبهوت مانده بودم ! دستم را روی قلبم گذاشتم و هیچ نگفتم حتی فکر هم نکردم ! صدایی آمد و گفت : من همین جا هستم ای مخلوق من ! دوست دارم

به نام خداوند بخشاینده مهربان

خیلی وقت بود در جنگل زندگی میکردم دیگه شبیه این جنگلی ها شده بودم تا اینکه یه روز به لب جاده رفتم دیدم آدمهایی نشسته بودند و سرشان پایین و مشغول انجام کاری بودند نمیدانم چه بود ولی تمام صورتشان پر از نگرانی و تشویش بود بوی ترسشان به مشامم من میرسید  من هم ماندم چه کنم عقب برگشتم و رفتم ولی شب که کنار چشمه نزدیک کلبه ام نشسته بودم ! به صدای آب گوش میدادم ولی فکر آنها من را به خود مشغول کرده بود خودم را لای ملافه ای پیچاندم و لای سبزه ها خوابیدم !

دوباره صبح به لب جاده رفتم دوباره همان ها مشغول انجام کاری ! من هم هنوز متعجب بودم بالاخره رفتم کنارشان نشستم و گفتم : شما چیکار دارید میکنید  ؟؟؟؟؟؟؟

آدمی بود هراسناک و پر از دلهره در حالیکه عرق از صورتش میچکید و به چشمش میرفت و سوزشش آنرا بدتر عصبانی کرده بود با خستگی گفت : آه این گره باز نمیشد این کلاف درهم و برهم باز نمیشود ! لعنت به این زندگی!

سرم را بلند کردم و دیدم همه آنها مشغول باز کردن گره کوری در کلافی به هم ریخته هستند !! به آنها گفتم به کلبه من بیایید تا کمی حالتان بهتر شود !؟! ولی هیچ کدامشان گوش نکردند و گفتند ما وقت نداریم باید زیاد تلاش کنیم  زندگی مان بچرخد و گرنه گرسنه و بدهکار میمانیم ما باید بیشتر کار کنیم!

منظورم از حقیقت این بود:

زمانی میتوان بر اوج موج دریای زندگی روان بود که همه چیز را رها کرده و به اعتماد به خدا اعتماد کرد و به ایمان !ایمان آورد

همه ما به خدا ایمان و اعتماد داریم و لی خودمان به اعتمادمان و ایمانمان باور نداریم

بیاییدهمه چیز را رها کرده و به خدا بسپارید آنوقت بشینید و فقط منتظر بمانید فقط منتظر بمانید منتظر بمانید وقت بیشتری نمیگذرد که میبینی دنیا به تمامی خود را به شما پیشکش خواهد کرد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان