امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : نیلوفر

سلام عزیزم دلم خیلی واست تنگ شده همیشه میرم زیر آسمون قشنگت و چشم میدوزم به بازی شفق قطبی انگار تو به من میخندی اون هم یه لبخند نقره ای رنگ با سبزی زندگی!

راستش میخواستم بگم ای کاش الان درکنار اون دشت و تک درخت بودم که چندین سال پیش اونجا بودم یادش بخیر با هم بودنمون عالی بود !

خدایا دلم واست تنگه واسه بودنت واسه خنده هات واسه قشنگی هات واسه همه چی! تو این مدت که همش مشغول کار بودم دلم خالی شد از عشق تو چون همش دچار ترس و التهاب شده بود وومطمئنم که جایی که ترس باشه تو نیستی میدونم نیستی!

تو سرچشمه خیر وبرکت هستی پس چرا من همش دچار ترس شده ام امروز دیدم که تو اومدی یعنی بودی همیشه ولی یه جوری محسوس تر اومدی ! کنارم بودی مطمئنم چون احساست کردم خدایا دلم آروم شد !

دیگه ترسی نیست چون در گوشم عشق رو نجوا کردی و من حالا داد میزنم فریاد میزنم تا دیگه یادم نره آره من میگویم: ای کسی که بود من از بود توست نفس من عشق من یار من عشوق من همه هستی من امید من قدرت من نگار من خنده من ای همه دل خوشی من همه باور من  عاشقانه صادقانه وفادارانه دوست دارم دوست دارم دوست دارم من نه بهشت تو رومیخوام نه جهنمت رو من دلم فقط یه نگاه تورو میخواد عزیزم.

چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده ومهربان

یادمه که یکی از عزیانم همیشه میگفت: ارحم! ترحم!

یعنی به دیگران رحم کن تا بهت رحم کنند با همه مهربون باش !

یادمه که چندروزی بود از همه چی خسته شده بودم به خاطر همین با چندتا از فامیل ها رفتم به مسافرت ولی چه مسافرتی ای کاش نمیرفتم ! وقتی به لب دریا رسیدم چندتا از اقوام محترم شروع کردند به حسادت بنده و تخریب روحیه ای که اون لحظه واقعا نداشتم حالم داشت بهم میخورد از این آدم هایی که با مهمونشون این طوری میکنندمن هر چی بودم بالاخره مهمون بودم بگذریم خیلی حالمو گرفتند از این و اون حرف زدند و من ساده چه باور کردم !

از سفر برگشتیم و بعد از چند مدت فهمیدم که همه حرفاشون دورغ بود و بر حسب حسادت بود به قدری عصبانی شدم که میخواستم برم اونهارو  از کار در اون شرکت بندازم و یه دعوای حسابی راه بندازم اگه این کارو میکردم زندگیشون بهم میخورد و آبروشون میرفت ولی بیخیالی طی کردم و فراموش کردم چون یکی از عزیزانم به من گفته بود: ارحم! ترحم!

بعد یه ماه تابستون شروع شد و من بازم دلخور بودم ! اون تابستون من یه ماشین خریدم و با دوستای خودم رفتیم مسافرت جاده خلوت بود رفتم دنده3 بعد 4سرعتم120تا  جاده دو طرفه بود به پیچ بعدی که رسیدم دیدم  یه تانکر نفت با یه سرعت فوقولاده کم داره میره تو اون سر پایینی نمیتونستم محکم ترمز کنم گفتم ازش سبقت میگیرم ردش میکنم ولی وقتی سبقت گرفتم یه اف 12 از روبه رو میومد چاره ای نداشتم محکم ترمز کردم ولی ماشین مثل قایق سر میخورد  همه این حادثه ها در عرض چند ثانیه افتاد تو دلم گفتم : خدا کمکم کن!

ماشینم چپ کرد و چندتا ملق زد گردو خاک پر شده بود پاهامو رو هوا میدیم ماشین رو به سقف افتاده ود و لاستیک هاش رو هوا بود شوکه شده  بوده بودم چندتا ماشین که رد میشدند با دیدن صحنه به کمک ما اومدن و مارو از ماشین بیرون کشیدن زبونم بند آمده بود نگران خودم نبودم فقط نگران دوستام بودم اگه اتفاقی می افتاد همه چی تقصیر من میشد اونا امانت بودند ولی همه اونا سالم بودند مثل یه معجزه بود همه مون سالم بودیم ودباره یاد اون حرف عزیزم افتادم به دیگران رحم کنید تا بهت رحم کنند ! خدایا شکرت

دوستتان دارم بسیارو بسیار

خدایا متشکرم

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:40 ::  نويسنده : نیلوفر

 

دوزندانی در یک شب بارانی از پشت میله های زندان به بیرون منگریستند یکی میگفت: چه قدر گل لای اینجه جمع شده !

دیگری میگفت: به ستاره ها نگاه کن چقدر زیبا میدرخشند 

واکنون ما آن زندانی دنیایی هستیم که تا دیروز خاک و گل را میدیدم و اینک کهکشانی در نگاه و دلمان جاری است !

آگاه باشید ! عظمت به آن چیزی که نگاه میکنی نیست عظمت در نگاه تو نهفته است

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

  

 یادم میاید کسی به من گفت اگه توانستی جهان را در نگاه یک فرد روستایی ببین همیشه به این  جمله میخندیدم مگه یه آدم روستایی چی میدونه از دنیا ؟

وقتی توی آزمایشگاه شیمی کار میکردم و خیلی از داروها رو درست میکردیم مثل استامینوفین و... به خودم میگفتم ما از همه برتریم چون ما کاری انجام میدهیم که کم کسی علمش رو داره!

بگذیرم مارفتیم کاشان وبعد از کلی گشتن به خونه یک روستایی دعوت شدیم برای ناهار!

تو اون خونه که وسط باغ بود اون خانواده با دختر و عروس هاش داشتند گلاب گیری میکردند خونه پر از صفایی بود اون ها به قدری خوب بودند که شرمنده اونها شدم کمی با خجالت نشسته بودم ولی اون ها با لبخندشون کمی منو آروم کردند بعد از صرف ناهار ظرف هام خودم رو برداشتم تا اونا یه وقع به خاطر من کار نکنند و کلی از اون ها تشکر کردم بعد از شون کلی گلاب خریدم

وقتی از اونها خداحافظی کردم و برگشتم خیلی چیز ها یاد گرفتم یعنی اونها به من یاد دادندکه میشه دنیا رو در نگاه یک روستایی دید اونها بدون اینکه بفهمند من چه کسی هستم پذیرای من بودند وهمه خنده هاشون رو نثار من ,غریبه کردند ولی اگه تو خیابون پر ترافیک ما بود هم محله هایی من میگفتن: برو بابا خدا پدرتو بیامرزه!

دنیا یعنی یک نگاه مهربان, دنیا یعنی بدون چشم داشت همیار دیگران , دنیا یعنی من با تو در کنار هم بدون ریا و غرور, دنیا یعنی مهمانی کسی که نمیشناسی ,دنیا یعنی همه هستی ات رو یک لقمه نور کنی و به دهان گرسنه ای بزاری ولی از ایمانش نپرسی!

پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : نیلوفر

همه تو ترس بودند اخبار اعلام کرده به علت نزدیکی قمر زمین دریا دچار جزر ومد وحشتناکی شده از کنار دریا باید دورشوید مدیریت بحران تمام شهر رو تخلیه کرده بود اما من نتونسته بودم برم مونده بودم صدای موج ها منو ترسونده بود شهر خالی شده بود از تنهایی داشتم میمردم رفتم حیاط چشمام به تور ماهی پدر ماهیگیرم افتاد دلم خیلی سوخت این همه مردم اینجا زحمت کشیدن تا یه خونه بخرند حالا همه چی داشت ویران میشد با عصبانیت به طرف دریا رفتم ماه خیلی نزدیک بود انگار داشت قیامت میشد !!!!!!!!!!

داد زدم : آهای خدا صدای منو میشنوی تو کجا هستی مگه تو سرچشمه خیر برکت نبودی ؟ این چه وضعشه؟ همه چی ویران شده نکنه داری دیر میکنی ؟!

یه دفعه باد درخت هارو از جا کند! با خودم گفتم حتما عذاب خداست الانه که منم بمیرم ولی آخه چرا مگه خدا مهربون نبود چرا آخه مگه ما چیکار کرده بودیم به کدامین گناه نکرده؟

باد داشت منو هم میبرد خودم رو به یه درخت تنومند چسبونده بودم فقط داد میزدم از ترس !؟ یارم اومد پیشم منو محکم گرفت و گفت: نترس این عذاب خدا نیست داره شما رو نجات میده!

ماه نزدیک تر شد موج های دریا به ما هم رسیده بود ماه خیلی نزدیک تر شد ولی یارم که اومد پیشم دلم آرومتر شد دستمو گرفت و گذاشت روی ماه تونستم لمسش کنم  اه چقدر زشت بود فقط ازدور قشنگه!

بعد یه دفعه ماه دور شد و در عرض چند ثانیه همه چی فروکش کرد سکوت مطلق حکم فرما بود انگار شهر مرده ها بود با تعجبم گفتم : چی شد ماه برگشته سرجاش

یارم گفت: شما آدما چرااین قدر ناشکر هستید ؟ خدا داشت شما رو نجات میداد !

- اگه نجاتش اینه پس عذابش چیه تو چی داری میگی ندیدی چی داشت میشد ؟

-به مو میرسه ولی پاره نمیشه مطمئن باش!

- منظورت رو نمیفهمم؟ کدوم نجات

-عزیزم زمین شما مسموم بود باید یه چیزی شما رو پاک میکرد مثل صیقل الماس توسط سمباده واسه پاک شدن

-با کلمات بازی نکن! بگو جریان چی بود؟!

-تمام عراضی اینجا و آب دریاتون آلوده بود به مواد رادیو اکتیو خدا واسه نجات شما باید پاکتون میکرد وگرنه از چرنوبیل هم بدتر میشد

-آه چرا من کار های خدارو درک نمیکنم و نمیفهمم

-برای اینکه بصیرت نداری

- چه ربطی داره ؟ ماه نزدیک شده همه چی وحشتناکه تو اون لحظه چه طوری خدا رو حس کنم این چه دوست داشتنیه که من درک نمیکنم

-خداهیچ وقت دیر نمیکنه این جوری فکر نکن اگه خسارتی شهر رو گرفته خدا خودش درستش میکنه

-واقعا راست میگی که اینجا آلوده بوده؟!

-بله ولی آلودگی ذهن شما با نزدیکی خورشید به زمین هم پاک نمیشه چرا متوجه نیستی  وقتی آلودگی و بدی شما رو در بگیره خدا شمارو نجات میده و خب شما همیشه اشتباه فکر میکنید که مصیبته ولی این عین رستگاریه

روز ها گذشت به علت توریستی بودن اونجا همه ارگان ها بسیج شدن و همه چی رو مثل روز اول درآوردن

ولی من هیچ وقت حرف یارم یادم نمیره (اگه روزی مصیبتی وارد شد بدونم عذاب خدا نیست بلکه عین رستگاریه)

البته اگه عاشق باشی و خدا تو قلبت محمل گزیده باشه!

 

 

به نام خداوند بخشاینده مهربان

بعد از زلزله بم به صورت داوطلبانه با بچه های کمیته امداد به محل حادثه آمدم و میخواستم کمک کنم به روستاهای اطراف رفتیم و خانه هایی که از بم دور بودند همه چیز با خاک یکی شده بود وحشتناک بود هر لحظه میگفتم که برگردم اما ناگهان صدایی میخکوبم کرد صدای زجه میومد با بچه ها به طرف صدا رفتیم همه گروه پخش شده بودیم ما 2نفر بودیم همکارم اون خونه رو دور زد و گفت ما به کمک بیشتری نیاز داریم من میرم بقیه رو خبر کنم تو بمون و سعی کن باهاش حرف بزنی تا آروم بشه

اون رفت و من  رو به خانه مخروبه کردم و صداش کردم و گفتم :لطفا آروم باشید ما الان شما رو نجات میدیم لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید

بایه صدای آروم گفت :کمکم کن تا اونا بیان من میمیرم لطفا بیا تورو به خدا بیا!

دلم لرزید خیلی میترسیدم جلوبرم من ناشی بودم ولی رفتم جلو سعی کردم دونه دونه آجر هارو کنار بزنم تا اون باور کنه که دارم کمکش میکنم تا جایی که توان داشتم اون هارو کنار زدم حدود دو ساعت گذشته بود ولی چرا کسی نیومد شاید تعداد مجروهین بالا بوده که همکارم برنگشته!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بالاخره بهش رسیدم یه پسر نوجوان بود که پاش شکسته بود دوتا تخته پیدا کردم باباند هایی که همرام بود بهم بستم و کشیدمش بیرون وقتی بیرون اومد رو زمین غلطید و از حال رفت نمیدونستم آیا کس دیگه ای هست یا نه؟ شبیه یه تونل بود داخل خونه جالب بود که اونجا سالم مونده بود به داخل رفتم صدا زدم آیا کسی  اینجاست؟ آهای

نمیدونم ولی  یه چیزی انگار منو به داخل کشید دومتر بیشتر نرفته بودم که تونل آوار شد و راه خروجی بسته شد از ترس زبونم بند اومده بود شروع کردم به داد زدن ولی کسی به دادم نرسید چند ساعتی گذشت اکسیژن داشت تموم میشد و تنگی نفس داشتم پیدا میکردم شروع کردم به غر زدن که چرا خدا این سرنوشت رو واسم گذاشته؟

از حال رفتم دیدم رو یه صندلی نشسته ام و دارم با شیطان مچ میندازم خیلی زورش به من زیاد بود داشت دستم میخوابید و من داشتم میباختم بهم خندید و گفت مطمئن باش کسی که واسه موهبت های خدا غر میزنه مغلوب من هستند از جمله تو!

گفتم :نه من نمیبازم من بازی رو میبرم

مدام داشتم همه زورم رو جمع میکردم تا ببرم شیطان خندید وگفت : آدمایی که به دیگران کمک میکنن و تو بوق کرنا جار میزنن آدمایی هستند که اول جلو خودشون باختند و بعددر محضر خداشون من از این باخت شما لذت میبرم

باگریه گفتم من کی تو بوق کرنا داد زدم ؟ چرا دروغ میگی

- چرا همین الان داشتی غر میزدی!!!!!!!!!!!

تو دلم گفتم خدایا به من یه فرصت دیگه بده تا به این راحتی خودمو نبازم خدایا کنارم باش من دارم میبازم کمک کن تا به اصل وجود خودم برگردم میدونم که اگه برگردم همیشه برنه ام چون تو درونم تو هستی من خدا دارم آره من خدا دارم

خندیدم و بعد دست شیطان را خواباندم و گفتم من خدا دارم اون از رگ گردن نزدیک تره اینقدر دوسم داره که منو ببخشه و دوباره خودش منو نجات بده دیدی خدا منو دوست داره و من هم اونو ! تو باختی !!

وقتی به هوش اومدم دیدم بچه های امداد دارن منو احیا میکنن من نجات پیدا کرده بودم من بازی رو برده بودم من مچ شیطان را نخواباندم خدا بود اون همیشه جلوتر از من حرکت میکنه

خدایا دوستت دارم

امام زمان دوستت دارم

عزیزانم دوستتان دارم بسیارو بسیار

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان