امام مهدی (عج)
او نگران ما بود و خدا را از خود خدا برای ماگدایی میکرد
شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:25 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خدای مهربون

استادم میگفت اگه دیگه نا نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه قدرت گارد گرفتن نداری یه راند دیگه مبارزه کن اگه از دماغت خون میاد و حاضری حریفت با یه مشت خاک زمینت کنه یه راند دیگه مبارزه کن اگه پاهات نمیتونن دیگه وایسن یه راند دیگه مبارزه کن و بدون کسی که همیشه یه راند دیگه مبارزه میکنه همیشه برنده است.

همیشه جمله اش رو زمزمه میکردم همیشه میترسیدم اما بالاخره تصمیم گرفتم که تحت هر شرایطی یه راند دیگه مبارزه کنم اون روز با تصمیمم گذشت فرداش حاضر شدم قرار بود برم با دوستام کوه نوردی!

سوار ماشینم شدم نمیدونم چرا جاده اینقدر خلوت بود پیچ هارو با سرعت کم با دنده2 رد میکردم!!!!!!!!! آخه خلوت بود هوا مطلوب بود شیشه رو دادم پایین تا هوای تازه بیاد وای که چه عالی بود. اما دیری نگذشت که صدای جیغی نظرم رو جلب کرد ماشین رو سریع نگه داشتم صدا مدام میومد قطع نمیشد صدا از ترس بود ماشین رو پارک کردم دلم چه شوری داشت نتونستم تحمل کنم به طرف صدا رفتم باید دره رو میرفتم پایین اما اونقدر ها هم شیب نداشت تمام عزمم رو جزم کردم رفتم پایین صدا هر لحظه بیشتر میشد نمیدونستم با چه صحنه ای مواجه میشم اما تو دلم فقط خدا خدا میکردم منم ترسیده بودم یه دره دیگه رو پایین رفتم ترسم بیشتر میشد چون میدیدم از جاده خیلی دور شدم ولی چاره دیگه ای نبود ادامه دادم بالاخره به محل صدا رسیدم نمیتونستم باور کنم چی دارم میبینم همش فکر میکردم خوابه دوست داشتم داد بزنم مامان بیدارم کن من نباید بخوابم اما خواب نبود!

دیدم آدم هایی سیاه پوش بودن که شمشیر به دست بودن و داشتند سلاخی میکردم یه آدم های بدبخت بیچاره ای که خیلی لاغر بودن صدای جیغ از داخل اون کلبه می امد که نزدیک اون آدم ها بود کار از کار گذشته بود یکی رو طناب داری بود که سلاخی شده بود از ترسم خودم رو پشت یه سنگ پنهان کردم میخواستم فرار کنم اما صدای اونایی که داخل کلبه بودن چی؟صدای بچه م داخلشون بود گوشی رو برداشتم لعنتی مزخرف آنتن نداشت هر کاری کردم هیچ شماره ای رو نمیگرفت تو دلم انگار خودم هر لحظه جا میزدم اما اگه فرار میکردم چی ؟

استادم میگفت اگه همه چی بده و خرابه و دلهره آور ورعب آور یه راند دیگه مبارزه کن !

دیگه بدون اینکه فکر کنم چهاردست و پا رفتم به سمت پشت کلبه صدای قلبم رو میتونستم بشنوم پشت در با زنجیر بسته شده بود اما میشد بازش کرد دستام میلرزید ولی بازش کردم داخل کلبه یه دفعه ساکت شد همه شون ترسیده بودن گفتم نترسید اومدم کمک کنم بیاید باید از اینجا بریم بدوید دیگه بدو

همه با جیغ شروع کردن به فرار کردن اکثر اون ها بچه سال بودن موندم تا آخرین نفر بره به اونا گفتم آروم تر برید که متوجه شما نشن اما یکی از اون ها گفت: نترس اونا ناشنوا هستند نمیشنوند 

خیالم کمی راحت شد تا آخرین نفر رفت که یه دفعه یکی از اون آشغالا اومد هر دو از دیدن هم جا خوردیم تا میخواست بدودکه بقیه رو خبر کنه پامو بالا بردم محکم زدم تو گیج گاهش اما از بخت بد اونا متوجه شدن میخواستم به همون طرف که اونا رفتن برم اما نه ! شاید دوباره اونا اسیر بشن شمشیر همون که بیهوشش کردم رو برداشتم اما اونا سر راهم رو گرفتن یکی تو دلم گفت : هر وقت ترسیدی یه راند دیگه مبارزه کن

تو دلم گفتم من تو مسابقات اینمه مبارزه کردم این بار هم میتونم فقط فرقش اینه که الان شمشیر دارم اون موقع نداشتم نمیدونم چرا تعدادشوت اینهمه زیاد شد حدود50نفر میشدند دورم حلقه زدند یکی اومد وسط که خیلی اندام ورزیده ای داشت میدونم که میخواست مبارزه کنه شمشیر رو بالا بردم

استادم یاد داده بود که هروقت حریفت گنده و قد بلند بود از چه حرکت هایی استفاده کنی

قدم های تند برداشت اومد سمتم شمشیرش رو رو پایین اورد که بزنه گردنم رو قطع کنه اما جا خالی دادم جلوی ضربه اش رو گرفتم یه ضربه دیگه و یکی دیگه من اهل کم اوردن نبودم اما تمام نیروم رو عزم کردم و شمشیر رو از پهلوش رد کردم رو زمین غلطید دونفر دیگه اومد دوباره شروع شد خیلی سخت بود نفس گیر بود من داشتم همه سعیم رومیکردم که برای اون بچه ها وقت بخرم که بیشتر دور بشن میدونستم بعد از من نوبت اوناست خودم هم تعجب کرده بودم انگار خدا یه نیروی تازه به من داده بود میوتنستم هم ضد حمله کار کنم هم حمله کنم یکی دیگه اضافه شد انگار بزرگ اونا بود شدند 3نفر !دستم زخمی شد اما هنوز که رو تنم بود !

یه مشتی بهم زد که فکر کنم دندهام شکست نفسام خوب بالا نمی یومد خوردم زمین اما بلند شدم اما با پاش ضربه محکمی تو سرم زد سرم گیج می رفت میخواستم بلند شم اما نتونستم اومد بالا سرم وایساد شمشیرش رو به حالت عمود بالا گرفت میخواست بیاره پایین اما نگاهم کرد رو صورتم دولا شدو گفت:

بعد از اینکه کشتمت تیکه تیکه های جسدت رو هر جای شهر آویزون میکنم اون موقع میبینی مردم شهر میگن چشمش کور دندش نرم حقش بود هر کی تو این دوره زمونه به یکی دیگه کمک کنه سزاش همینه میبینی کار تو فایده ای نداره من هم جزو هم شهری تو هستم من قدرت گرفتم با بی مهری آدما من بزرگ شدم با نقاب زدن آدما من بالاترین شدم با کلاشی آدما آره من این شدم با بی خدا بودن آدما حالا زخم تیز این تیغ رو بچش که تو آخرین نفر هستی که ایثار میکنی بالاخره این زنجیر باید یه جایی پاره میشد مطمئن باش همون آدمایی که تو الان فراریشون دادی فردا میشن مثل من چون میگن اگه تو جنگ نبریم سلاخی میشیم پس باید سلاخی کنیم مردمو!

حرفاش واسم سنگین بود اما هنوز شمشیر تو دستم داد زدم خدا یا کمک کن شمشیر رو زدم تو شکمش رو زمین غلطید باورش نشد امابهش گفتم : باید این زنجیر یه جا پاره میشد حالا چشیدی ؟

یارانش اومدن جلو واسه انتقام چشمام رو بستم میدونستم الان مرگ تقدیر منه اما زمین لرزید همه اونا به هم نگاه کردن اما من افتادم تنم یخ کرده بود خون زیادی از دست داده بودم اما انگار سد شکسته بود اما اونجا سدی هم آخه نبود اما انگار رودخانه عظیمی به طرف همه ما اومد همه اونا پا به فرار گذاشتن اما آب زیاد هم ویرانگره !اما این روخانه عظیم انگار از وسط نصف شده بود دورود که به موازی هم با سرعت وحشتناکی میومدند من وسط بودم آب رد شد چشمام رو بستم همیشه از غرق شدن واهمه داشتم آخر هم نصیبم شد صدای فریاد اونا میومد که داشتن غرق میشدن اما من چرا زنده بودم گرمای نفس کسی به صورتم میخورد چشمام رو باز کردم چهره اش غریبه بود نمیدونم اطرافم چه خبر بود از چپ و راست من آب میرفت یا سیل نمیدونم  ولی زیاد بود نگاهش که مهربون بود گفت :نترس من همونم که لعنتش نکردی !

گریه ام گرفت و گفتم : شما مثل اون کسی هستی که معلمم گفت رودخانه نیل رو از وسط نصف کرد و قوم بنی اسراییل رو نجات داد

بقلم کرد وگفت هیچی نگو باید زنده بمونی این زنجیر نباید پاره بشه من تو این دنیا نیستم اما تو که هستی پس باید باشی از درد از هوش رفتم

چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم گیج بودم یه پرستار کنارم بود گفت: تو خیلی خوش شانسی که زنده موندی میگن تو دره پیدات کردند که اونجا سیل اومده بود اما تو چه جوری زنده موندی الله اعلم؟

دلم گرفت نمیدونم چی شده بود چند روز گذشت نمیتونستم باور کنم هر چی بود خواب بود حداقل زخم هام اینو نمیگفت بالاخره تونستم بلند شم رفتم سراغ کمد لباس هام! کتم رو برداشتم یه کاغذ افتاد بیرون مثل یه نامه بود نامه رو برداشتم بوی همون آدمی رو میداد که سیل رو از وسط نصف کرده بود باز کردم نوشته بود:

سلام وقتی خوب شدی بیا به همون محل باهات حرف دارم عزیزم منتظرتم.

لباسم رو پوشیدم یه جوری از اونجا در رفتم با هر دردسری بود خودمو رسوندم هنوز میترسیدم نمیدونستم چی در انتظارمه اما بالاخره رفتم همه جا گل و لای بود لاشه های اون کلبه رو دیدم دیگه شک نداشتم که اتفاق افتاده بود اما کسی اونجا نبود هیچ کس! رامو از اونجا دور کردم رفتم به همون سمت که آب اومده بود احساس میکنم دندهام هنوز جوش نخورده بود آه

نشستم رو یه تخته سنگ هنوز اتفاقات جلو چشمام بود به آسمون نگاه کردم چه پر ستاره بود ! سرم رو زانوهام گذاشتم نمیخواستم بخوابم شروع کردم به خمیازه کشیدن صدای خش خش برگ نظرم رو جلب کرد نگاهم رو برگردوندم خودش بود بلند شدم اومد رو به روم وایساد و گفت: حالت خوبه بهتری؟

-خوبم ممنونم

--چهرت رنگ پریده است

-نگران من نباشید بهترم اینقدر منتظرم نزارید نمیدونم میدونید یا نه که چقدر تو سرم سولای بی جواب دارم؟

-میدونم من از احوالت باخبرم

-پس با من حرف بزن

-آره اتفاق افتاده بود همه چی ! خیلی درد کشیدی میدونم اما فاصله من با تو زیاد بود طول کشید تا بهت برسم

-شما گفتی که کسی هستی که من لعنتش نکردم یعنی چی ؟

-من تو یه زمانی پیامبر کسانی بودم که داشت بهشون ظلم میشد سلاخی میشدند خدا خواست و منو وسیله کرد و نجاتشون دادم اون مال گذشته بود که این طور شد اما حالا هر تغییری که الان اتفاق افتاده شده مقیاس من ! خیلی سخته یا چه جوری بگم : خیلی زشته که الان آدما خودشون رو بالا میبرن به واسطه هر دینی که دارن و دیگری رو نقص میکنن به خاطر چیزی که هستند ای وای بر من ای کاش یاد میگرفتن دین حقیقی در دوست داشتن همدیگر است صرف نظر از زن یا مرد بودن! میدونی حتی تاریخ پیامبران هم شده بازیچه دست آدما

-من به شما حق میدم سخته اما من الان گیج شدم اونا کی بودن؟

-اون خودش به تو نگفت که کیه؟

-چرا گفت اما باورش سخت بود  اما شما با اون معجزه چی واقعی بود ؟

-خدا اینقدر تو زمان شما کمرنگ شده که حتی معجزه هم دور از ذهن شده میدونی وقتی اون روز واسم نامه نوشتی و گذاشتی ته کمدت و دیگه نگاهش نکردی من دلم گرفت که چرا اون بچه منو صدا میکنه اما نمیشه کنارش بود اما حالا تو بزرگ شدی و درست زمانی که وجودم میتونست بهت کمک کنه اومدم

-من دوست داشتم و دارم راستش اون موقع ها دلم خیلی میخواستت با خودم میگفتم عجب جایی پیش خدا داشته که دریا رو به خاطرش شکافت همیشه به شما حسودیم میشد اما فکر نمیکردم یه روزی کنارت باشم

-منم تورودوست و دوست دارم کنارت باشم که تو آخرین حلقه زنجیر از بین نری

-اینجوری نگو به غیر از من هم خیلی ها هستن که میتونن حلقه بعدی باشن

--آره شاید باشن اما اونا چه جوری بفهمن که اوضاع خوب نیست

-من به همشون پیغام میدم بگو بهشون چی بگم ؟ من به همه میگم

-بگو اگه به خودشون نیان دنیا دیگه رنگی نداره خدا هم تو دل آدما کم رنگ میشه و میره تو آسمونا که دیگه دست هیچ کس به اون معبود نمیرسه بگو به آدما که کمی مهربون باشن با هم! به همدیگه رحم کنن اگه دیدن کسی مشکلی داره با دیده حقارت نگاه نکنن کمکش کنن که اون هم رو پاهاش وایسه بگو که همدیگه رو دوست داشته باشن به معنای تمام کلمه همدیگه رو دوست داشته باشند

-نگران نباش شما هر چی بگی من تمام و کمال به همه میگم

-متشکرم

-متشکرم

دوستتان دارم بسیار و بسیار.

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند بخشاینده مهربان

این داستان خودمه:

همیشه میترسیدم راه زندگیم رو تغییر بدم ولی یه جا خوندم که نوشته بود هر کسی ریسک نکنه از نگون بختی خودش دفاع کرده و مدام بدبخت تر میشه !ولی ترس از تغییر که آیا جواب بده یا نه من میترسوند .یه جایی تو دلم انگار میگفت موفقیت و خوشبختی یه قدم اونورتر از شجاعته پس این سد ترس رو بشکنید !

پدرم بهم یاد داد همیشه به من میگه : نیلوفر اینو آویزه گوشت کن که حتی یه لحظه از زندگیت حتی به اندازه یک هزارم ثانیه تو هر مرحله از زندگیت نباید از بنده چیزی بخواهی حتی اگه  خیلی کارت به اونا محتاج شده باشه! تو تلاشت رو بکن ولی با قدرت و اطمینان همیشه از خدا بخواه فقط و فقط وفقط از خود خودا بخواه

واعتماد بهش داشته باش و بدون که کنارته و هیچ وقت دیر نمیکنه و تنهات نمیزاره بلکه هر وقت از خود خدا بخواهی زودتر ازز هر لحظه ای که تو فکرش رو بکنی بهت میده

برای همه خوب بخواه اگه اونا خوب تو رو نخواسته باشند ! بزار از تو به دیگران بباره نه از دیگران به تو چون خدا به تو میده (تونیکی می کن در دجله انداز ایزد در بیابنت دهد باز)

حالا دلم میخواد این ترس رو بندازم دور و به خدا اعتماد کنم واز حالا دیگه با معبودم شروع کنم هر چند خیلی سخت باشه! ولی میخوام اعتماد رو آغاز کنم که خدا هیچ وقت تنهام نمیزاره سخته ولی کار نشد نداره!

میخوام دیگه شجاع باشم ودیگه نمیخوام اینقدر به حرف دیگران بها بدم میخوام عاشق بشم عاشق خدایی که میدونم همین جا همین لحظه کنار منه و دارم تایپ میکنم وشما که دارید میخونید

میخوام بلند شم و یک کار تازه بکنم ودنبال اون خواسته ای برم که آخرش خدا نصیبم بشه من فوقولاده پر توقعم و طماع من ثروت نمیخوام یار بالا بلند نمیخوام ! من خود خود خود خود خود خالقم رو میخواد که وقتی منو آفرید گفت: فتبارک احسن الخالقین

وقتی با آفریدن من به خودش تبریک گفته چرا من به خودم تبریک نگم که یه خدای فوقولاده دارم .

عزیزانم این من نبود این همه ما بود که دچار ترس شدیم حتی خود من بیایید به خودمون تبریک بگیم که خدا داریم و دیگه از بنده ها چیزی نخواهیم و شجاعت داشته باشیم

به امید عزیت نفس

و به امید خدا

بسم الله الرحمن الرحیم:

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:20 ::  نويسنده : نیلوفر

به نام خداوند جان و خرد

رفتم به باغی چه سرسبز و خوش آب و رنگ بود پر از حس زیبایی در فضا پخش بود نسیمی دل انگیزی در بیشه درختان پیچیده بود گل ها به گونه ای در نسیم طنازی میکردند گفتم وای باید صاحب این باغ یاباغبان آدم خوشبختی باشد یا یکی از بهترین ها باشد کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: باغبان ؟؟؟؟؟؟؟

صدایی نیامد فریادی دیگر زدم آهای باغبان ؟ کسی این جا نیست ؟

صدای پایی میامد سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم اما دیدم مردی رنجور است ولی بادست های خونین دیدم خاری در دستش فرو رفته به چه بزرگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خون بی وقفه میچیکد همیشه از دیدن خون بیزار بودم با دیدن آن چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفمیدم

کمی گذشت چشمانم را باز کردم زیر یک درخت بودم باغبان کنارم بود اول به دستانش نگاه کردم دیدم با یک دستمال خیلی کهنه آن را بسته است اما دستمال قرمز است بلند شدم و نشستم و با شرمندگی گفتم معذرت میخوام من با دیدن خون اینجوری میشم منو ببخشید من متاسفم بی اجازه وارد باغ شدم این قدر محسور کننده است که مسخش شدم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وارد شدم

- خوش اومدی الان مهمون منی

-دستتون درد میکنه؟ خیلی خون میومد!!!!!!!!!

باغبان قه قه ای بلند سر داد و گفت نه درد نبود اون جراحت نشان خوشبختی من بود

-من منظوری نداشتم من نگران حالتون هستم باید به دکتر نشون بدید اگه یه موقع میکروب وارد شده باشه چی؟؟؟؟؟

-نه شوخی نبود بلکه حقیقت رو گفتم من باغبان خوشبختی هستم این جراحت رمز خوشبختی من هستش

-چرا؟؟؟؟؟؟؟

- وقتی خار به این بزرگی دست منو مجروح میکنه یعنی ببین که گل من اینقدر بزرگ شده که یه همچین خار به این بزرگی از اون گل رشد کرده که میتونه از خودش محافظت کنه میبینی این نشون میده که زحمات من جواب داده و گل ها همگی شون بزرگ شده اند پس لطفا بخند چون من دارم جواب زحماتم رو میگیرم

-واقعا که احسنت باغی به این زیبایی باید هم باغبانی به این با بصیرتی داشته باشه این مدلی فکر نکرده بودم حرفتون هیچ وقت یادم نمیره

-این میدونی یعنی چی؟ یعنی اینکه در بدترین شرایط همیشه یادت نره همیشه همیشه همیشه کمال رو ببین اگه همه جا تاریکه آورنده نور باش اگه همه وامانده اند راهنما باش

-هر چی بود شما گفتی نمیدونم چی بگم راستش من مادربزرگی داشتم که خدا رحمتش کنه ولی همیشه به من میگفت: هر اتفاقی میافته بدون دلیلی داره خدا از رنج بردن تو لذت نمیبره بلکه داره یه کارایی برات میکنه بهم میگفت: اگه یه پروانه بخواد از پیله اش بیرون بیاد همش تقلا میکنه خیلی رنج میبره تا بیرون بیاد که اگه ببینی دلت میسوزه ولی اون همه تقلا کردنش باعث میشه که ماده ای ترشح کنه که بالهاش باز شه تا پرواز کنه که داستان پروانه شبیه داستان ماست که تا این دغدغه ها نباشه پروازی در کار نیست پروازی رو به ربوبیت به سمت حضرت دوست

-خدابیامرزدش و قرین رحمت الهی بشه حرف خوبی میزد خب کافیه این چهره نگرانت رو جمع کن نمیخوای از گشتن با من در این باغ لذت ببری

-بله میخوام همه جای این رو ببینم

--پس غم رواز دلت و چهره ات پاک کن و با دلی شاد و لبی خندان پا به شگفتی ها بزار این جا کره زمین خداست و اینجا هم قسمتی هم از زمین خدا

 

عزیزانم باغ و باغبان استعاره از زندگی خودمان بود بیایید پرواز کنیم .

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:17 ::  نويسنده : نیلوفر

سلام یادمه یه روزی رفتم کافی شاپ تا از در داخل نرفته بودم دیدم یه پسر بچه کوچولو خیابونی و فقیر جلو درب ورودی دراز کشیده بود کفش به پا نداشت تمام بدنش ار گرسنگی به هم پیچیده بود حداقل میتونم حدس بزنم 15کیلو بیشتر نمیشد ماتم برد یه لحظه موندم جا خوردم بعد دونفر رفتن داخل پاشون رو بلند کردن که یه موقع پاشون نخوره به اون بچه بعد رفتن نشستن روی یه میزی سفارش دادن صاحب کافی شاپ هم تا کمر دولا شد و لبخند زد نمیدونستم چیکارکنم از همه اونایی که تو داخل کافی شاپ بودم عصبانی بودم دست کردم جیبم خودمم زیاد پول نداشتم یه دوتومنی دادم دستش و رفتم نتونستم وایسم تمام هفته تو شوک بودم .

میخوام بدونم آدما وقتی با پاهاتون غرور حتی یه بچه رو له میکنید وقتی دست به آسمون بلند میکنید دیگری رو نفرین میکنید وقتی با حرفاتون دیگری رو مسخره میکنید وقتی برای موفقیت خودتون دیگری رو زیر پا میزارید وقتی با پدرتون یا مادرتون بد برخورد میکنید وقتی شکستن دل دیگری میشه هنرتون برای خنکی دل خودتون وقتی ادعا میشه کارتون وقتی دین میشه ابزارتون وقتی ....

میخوام بدونم

میخوام بدونم

میخوام بدونم

آهای ادما خودتون تو لحظه دردتون واسه خوشبختیتون واسه سعادتون واسه رسیدن به مرادتون دست تون رو رو به کدوم آسمون؟ بلند میکنید کدوم خدا ؟ ها

کدوم خدا؟

نمیدونید خدا تو همه جا هست یه واحده در همه جا تو کل آدم اون تنها حقیقت مطلقیه که وجود داره

بیاین با خدا خوب باشیم اون رو به زندگیمون دعوت کنیم بزارید خدا تو خونه هامون باشه بزارید خدا همه کس ما باشه بزارید خدا محرم ما باشه مرحم باشه بود ما باشه هستی ما باشه بیاین با هم که خدا !خدای ما باشه خدا منتظر ماست یه اشاره کنید که از دوریش خسته شدید این فراق باید یه روزی پایان پیدا کنه. لطفا بیاین

 

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:13 ::  نويسنده : نیلوفر

ما همه مان خسته و تکیده شده ایم ما را در آغوشت بگیر و آرام بخوابان و بگذار بدانم که در امنیت و آرامش هستیم خدایا برایمان جلو برو و سنگ ها را بردار پایم دیگر نا ندارد زخمی و خسته شده ایم بگذار بخوابم بگذار دستانت را روی قلبم تا اسمت را فریاد کنم و بدانی در حسرت دیدارت داریم میسوزیم . نقطه ژایان میگذارم به دعایم و لبخند سبزی میزنم به روی محبوبم زیرا میدانم دعاهایمان را شنید و حال مارا در آغوش گرفته و ما در آرامش و امنیت هستیم زیرا خداوند به قدری بزرگ و با عظمت هست که بتواند همه ما را بغل کند از خود میگویم از من خدا نسازید من خودم را دوست داشته باشید نه نقابی که برای من ساخته اید که من هرگز این نقاب را نمیزنم این من نیستم و شما دنبال کسی هستید که وجود واقعی ندارد به خاطر همین خیلی شک میکنند اما من همان انسانی هستم که مثل همه عاشقان به دنبال دشت خلوتی میگردد که یک تک درخت دارد و با خدا خلوتی میکند و درد فراقش را که در دوری از خدا کشیده است را بیان میکند و میگوید دوستت دارم و چه معاشقه ایست در کنار یار بودن و از محبت های او گل محبت چیدن و بوی عطر یار را گرفتن و برای یک نگاهش جان دادن و توقع نداشتن و همه چیز را یک باره نثار حضرت دوست کردن ئ فقط در طلب یک نگاهش که به من داشته باشد

بگذار بگویم حرف های ناگفته را بگذار بیان کنم اینکه همه تو را جوری تصور کنند که نیستی و هراس اینکه اگر بیایی و رویای آنها نباشی و آنها تو را نخوانند یا اهمیت ندهند و دل به فرداییی بسپارند که نیست و امروز هست اماآنها نیستند به درد آمده ام که من را خواندندو وقتی آمدم در را به رویم بستند به ستوه آمده ام وقتی قربان صدقه ام رفتند و وقتی بله گفتم آها روی برگرداندند چه را باور کنم چه چیز چیز خسته و تکیده شده ام باروی باز به سمتشان میروم مثل آن میماند که باغچه خانه را رها کرده و دل به گلستان اغواکننده ای سپردندکه فقط سراب است به شکل آن پیرزن آمدم که قدش خمیده بود و دیگران چه مسخره کردند چروک صورتم را آن وقت از من در ذهن ها جوانی ساختند که در قصه هاست به صورت آن تنهایی امدم که نتوانست از خیابان رد شود و دیگران قد بلند ورشید و بازوهای کلفتشان را نشانم دادند که به راحتی رد میشود و من ماتم برد گفتم آخر مگه مرا طلب نمکردید  

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 18:11 ::  نويسنده : نیلوفر


جنگ تمام شده بود همه جمع بودن بر سر میز شام تا جشن بگیریم موفقیتمون رو ولی چرا همیشه تو اوج شادی یه اتفاقی میافته ؟ مثل سوپاپ ایمنی میمونه یه دفعه رو سرت هوار میشه من هم داشتم پارچ آب رو میاوردم که یکی چاقو رو گذاشت زیر گلوم همه خشکشون زده بود شروع کرد به فریاد زدن و اون گفت: من زنده موندم که انتقام بگیرم از شما فکر کردین که جنگ رو بردین این بازی باید تموم شه که خوب ها برنده میشن من نمیزارم من این دوستتون رو میفرستم سرزمین فراموش شدگان!

دوستانم سر جاشون خشکشون زده میخواستن با حرف اون رو آروم کنن که منو ول کنه ولی فایده ای نداشت کم کم عقب رفت و گفت اگه جلو بیایید میکشمش! همه ترسیده بودن نمیدونم اون همه چی رو حساب کرده بود با اون جادوگری هاشون خودش رو از نظر اون ها پنهون کرد و من رو هم فرستاد سرزمین فراموش شدگان اه لعنت به این بخت بد همیشه بلا سر من میاد!

چشمام رو باز کردم بیابون خدا بود که تمومی نداشت تا چشم کار میکرد فقط تل های شنی بود گرما کلافه ام کرده بود هیچ کس نبود و نه هیچ موجودی ! میترسم که بگم اما انگار خدا هم تو ان فضای اختناق کم رنگ شده بود ترسیده بودم با خودم گفتم حتی اگه اینجا بیابونای آفرقا هم باشه باید به یه جایی ختم بشه راه افتادم  تمومی نداشت ولی نمیخواستم اونجا بمونم هنوز چندتا 3واحدی تخصصی مونده بود پاس نکرده بودم  ولی شهریه شو ریخته بودم و کلی آروز داشتم ! بالاخره رسیدم به مرزش ولی ای کاش اینجا حداقل آفریقا بود اینجا یه دنیای دیگه بود مثل برزخی بود که همش گفته میشد ولی برزخ هم نبود یه جای دیگه بود من رسیدم به آخر اون سرزمین ولی رو به روم فضای لایتناهی سیاه رنگی بود میتونستم سیاره ها رو از نزدیک ببینم نمیتونست واقعیت داشته باشه این سهم من نبود ! نشستم زمین سرم رو بین دو دستام گرفتم و فقط گریه کردم این قدر خدا رو صدا زدم که گلوم خفه خون گرفت همیشه میگفتن که رهایی یه قدم اونور شجاعته ولی چیکار باید میکردم یه سنگ کنارم بود برش داشتم و پرت کردم تا یه جایی دیدم که داره اوج میگیره ولی دیگه ندیدمش !

میدونستم که اونجا کسی به دادم نمیرسه دیگه دل به دریا زدم بلند شدم کمی عقب رفتم بعد با سرعت دویدم من باید از اونجا میرفتم پر از انگیزه بودم گور بابای ترس! باید رو ترسم پا میزاشتم اوج گرفتم و محکم به همون فضای سیاه پریدم کمی جلو رفتم ولی بعد اینگار معلق بودم سعی کردم شنا کنم تا جایی جلو رفتم ولی سیاهی تمومی نداشت پس خدا کجا بود مگه نمیگفتن اون تو آسمونا خونه داره حالا که من اومدم پس  اون کجاست صداش زدم دوباره و دوباره انگار که جوابم رو داد بدون اینکه بخوام وارد یه تونل شدم وای چه لحظه قشنگی بود وزنی نبود مثل خلسه بود تونل تموم شد یه ققنوس اونجا بود با حرکاتش ازم خواست که روش سوار شم خیلی مهربون بود اون منو آورد خونه ولی یه چیزی رو در گوشم گفت گفت:

خیلی ها تو اون سرزمین از بین رفتن و از یاد هم رفتن ولی بدون و به همه بگو که نجات پیدا کردن همیشه یه قدم اونور شجاعته پس نترس و نلرز با وجود اینکه میدونی خدا همیشه همه جا هست برو و موفق شو هر چند فکرت عقایدت باور کردنی نباشه ولی قدم اول رو بردار تو قدم اول ترس تو وجودت خونه داره ولی اگه به وجود خدا در همه جا ایمان داری قدم اول رو بردار و بدون خدا با کسایی که تو کارشون و برای درست بودن حتی منتظر خدا هم نمیمونن بلکه عمل میکنن پس خوب شد که ترست رو گذاشتی کنار و خدا رو صدا کردی و لاغیر.

دوستتان دارم بسیار وبسیار

 

شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : نیلوفر

  آیا میتوانید ببینید که بر اوج موج زندگی روانید در واقع آنچه در هر لحظه به آن سر گرمید همین است انگیزه های شخصی شما برای اندیشیدن و احساس کردن و عمل کردن مانند اوج یک موج هستند مدام غلتان به سوی آینده اما با این حال مدام تازه است  از پایه زیرین خروشی از عشق که همواره حیات را بر پا نگه میدارد  مانند اقیانوسی است که هر موج را تازه نگه میدارد اما اما اما اما قبل از اینها آغاز اعتماد است اعتماد به خالق

اگر نیروهای تیتانیوم مانند قوه جاذبه و انرژی های عظیمی که به ستارگان سوخت میرسانند میتوانند ترتیبی بدهند که بدون نابود کردن یکدیگر با هم همبودی داشته باشند آنگاه است که الان زندگی روی کره ی زمین پابه بر جاست اما ترس تردید ما انسانها میگوید که این نمیتواند حقیقت داشته باشد یعنی الان اعتقاد انسانها این است که اگر برای تنازع بقا نستیزییم به دست بی اعتنایی طبیعت هلاک میشویم اما راهی دیگر نیز است که ما را به دعوت به جهانی میکند که ترس و خشونت و نابودی بازتاب باورهای اشتباه خود مایند نه حقیقت مطلق موجود در زندگی ما که خالق آن آن معبود بی همتاست در پرتو اعتماد که به مرور زمان پیش میاید یعنی پرورش می یابد در خواهید یافت شما فرزند برکت یافته کائنات هستید یکسر ایمن و تماما مورد حمایت ومحبت و سعادت و خوشبختی از جانب معبودمان  در واقع بدست آوردن اعتماد به خداوند خیلی سخته و کلی مرارت داره برای بدست آوردن اما همیشه یعنی باید بشه

برای همبودی و آرامش و خوشبختی عزت و بی نیازی و دلبری و دوست داشتن و معنویت و سعادت و سلامتی
به عنوان دوست شما خواهشمندم که این سختی لذت بخش را به خود بدهید به معبود اعتماد کنید و فرزند برکت زای خالق شوید در پناه او سراسر شاد و ایمن شوید .

 دوستان دارم بسیار و بسیار

با اقتباس از دیپاک چوبرا روانش شاد

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام دل یارم میخواهد تا همه به هم بگویند دوستت دارم محبت ها کم رنگ شده آی آدما ها به خو دبیایید ما یک واحدیم مال یک خداییم بیایید به هم بگویییم دوستت داریم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان امام مهدی (عج) و آدرس asrekhorshid.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان